روحالله بیات برای معرفی و نقد کتاب تهران نوشت: «وقتی یتیم بودیم» یادداشتهای شخصی کارآگاهِ انگلیسیِ مشهوری است به نام کریستوفر بنکس. یادداشتهای شخصی یعنی اینکه کریستوفر بنکس دربارهی فضای کاری و حرفهایش با ما سخن نمیگوید و چندان اطلاعی از پروندههای او به دست نمیآوریم ولی تا دلتان بخواهد از همه چیز حرف میزند؛ از خاطرات کودکیاش با دوستی ژاپنی به نام آکیرا، ارزش داوریهایاش نسبت به مسائل جهانی و فقر، نظرش دربارهی زندگی، چهرهی مادرش، شغل پدرش و چیزهای دیگری نظیر اینها.
ما از دل این یادداشتهای شخصی میفهمیم که بنکس، کودکیاش را در مهاجرنشین بینالمللی شانگهای زندگی کرده، تا ده سالگی که پدر و مادرش با فاصلهی زمانی کمی از هم، ناپدید میشوند. بعد از آن، کریستوفرِ تنها را به لندن میفرستند تا با خالهاش زندگی کند. او در انگلستان بزرگ میشود، در کِیْمبریج تحصیل میکند و پس از فارغالتحصیلی به لندن برمیگردد و به حرفهی کارآگاهی مشغول میشود: «رسالتی که تمام عمر احساسش کرده». دربارهی ماهیت این رسالت و اینکه چطور پروندهها را حل میکند و روشش چیست چیز زیادی نمیدانیم ولی میفهمیم که معروف شده و به مهمانیهای سطح بالا دعوت میشود: «گردانندگان محافل پررونق همواره تلاش میکنند تا کارآگاهان محبوب عصر را جلب کنند.» حرفش برو دارد و آدمهای زیادی دوست دارند با او معاشرت کنند.
بهطوریکه وقتی در بحبوحه جنگ جهانی دوم تصمیم میگیرد به شانگهای برود تا قدیمیترین پروندة زندگیاش، یعنی ناپدیدشدن پدر و مادرش را دنبال کند، اینگونه برداشت میشود که این پرونده مهمترین رویداد تاریخی زمانهاش نیز هست؛ انگار اگر این پرونده حل شود، مشکل جنگ هم خودبهخود حل میشود؛ هرچند هیچگاه توضیح مناسبی دربارهی این موضوع نمییابیم. این نکتهی مهمْ ضعفِ پیرنگ یا روایت ایشیگورو نیست بلکه نقطهی قوتِ غریبِ روایت اوست؛ روایتی سرشار از معایب و مصائب خاطره و خط مبهم و ظریفی که آن را از واقعیت مجزا میکند.
شاید بتوان گفت «وقتی یتیم بودیم» دربارهی هزارتوی حافظه و خاطرات است؛ دربارهی راههایی که ما آن را میسازیم و جایگزینش میکنیم؛ درباره اینکه چطور خودمان را از طریق آن روایت میکنیم یا فریب میدهیم.
داستان کتاب بسیار سرراست است و شیوهی روایت بسیار قدرتمند. صدای راوی (کریستوفر بنکس) بهشدت کنترلشده، به دور از هیجان و با فاصله است و مسائل را با خونسری و جزئیات کامل روایت میکند؛ بهطوریکه گاهی اوقات هیجان داستان بهطور کامل پشت جزئیات زیاد ماجراها گم میشود. این مسئله برای یک کارآگاه خصوصی که عمرش را وقف جزئیات کرده، چندان عجیب نیست ولی آنچه روایت رمان را جذاب و برجسته میکند مسئلهایست که از چشم راوی دور میماند: او نمیتواند یا نمیخواهد این نکتهی اساسی را ببیند که خاطراتش، بر خلاف آنچه خودش فکر میکند و باور دارد، به شدت متأثر از رویدادهای ناگوار کودکیاش است.
یادداشتهای کریستوفر بنکس، به سه بخش مکانی و زمانی اصلی تقسیم شده است؛ لندن (۱۹۳۰). شانگهای (۱۹۳۷) و دوباره لندن (۱۹۵۸). {اینکه چرا کازوئو ایشیگورو این دوره (پیش از جنگ دوم - جنگ دوم و پس از آن) را برای روایت زندگی کریستوفر بنکس انتخاب کرده اصلاً اتفاقی نیست. در واقع او به شکلی استعاری و از طریق تمرکز غریبش بر شخصیتی مثالی و فرافکنیهای او در قبال نقشی که در این مسائل دارد، کل ذهنیت غربی در برخورد با مسائل جهانی را شکافته است: حتی کسی که خودش چین را دیده و به همه انتقاد میکند که مسئولیت خودشان را در قبال بحران چین نمیبینند، در نهایت مسئلهی نجات والدینش را مهمتر از حفظ سنگرچینیها در برابر ژاپنیها میبیند.} هر کدام از این بخشها، خود شامل زمانهای متفاوتی هم هستند. مثلاً بخش اول، لندن، خود سه فصل جزئی دارد؛ ۲۸ ژوئیه ۱۹۳۰، ۱۵ مه ۱۹۳۱ و ۱۲ آوریل ۱۹۳۷. تقسیم یادداشتها در شانگهای نیز به همین صورت است، با این تفاوت که فاصلهی نوشتهها از هم یک ماه است و خودبهخود رویدادها نیز بهصورت فشردهتر روایت میشوند [۲۰ سپتامبر ۱۹۳۷ و ۲۰ اکتبر ۱۹۳۷]. به همین خاطرم هم هست که اصولاً این بخش رمان، در مقایسه با بخش اول که در لندن رخ میدهد و بیشتر در حکم یادآوری گذشته است، دلهرهآورتر و هیجانانگیزتر و به داستانی کارآگاهی نزدیکتر است.
نکتهی مهم توجه به این مسئله است که هر کدام از این «تاریخها» اتفاقات همان روز نیستند. یعنی کریستوفر در ۱۹۳۰، دربارهی ۱۹۲۳ مینویسد. بنابراین در یادداشتهایش درواقع خاطراتش را مرور میکند و این خاطرات، توأمان مملو از خاطراتی حتی قدیمیتر نیز هستند. فهم این نکته کمک میکند شیوهی روایت ایشیگورو را بهتر بفهمیم از این جهت که رویدادها عدم قطعیتی دارند که سرشت خاطرهنویسی، بهخصوص خاطرهنویسی با فاصلههای نامعین، در خود دارد. کریستوفر، بهعنوان راوی داستان، در آغاز با پایان تفاوت دارد. او در هر بخش نسبت به اتفاقات مختلف آگاهیهایی مختلف دارد. در ابتدای رمان چیزهای زیادی را نمیداند که در پایان رمان میداند.
آخرین بخش یادداشتها متعلق به چهاردهم نوامبر ۱۹۵۸ است؛ زمانی که کریستوفر عملاً به مردی میانسال تبدیل شده که حتی برای بهیادآوردن جزئیات پروندههایش دچار مشکل است و مثل باقی طرفداران، برای یادآوری آنها به روزنامهها رجوع میکند درعینحال انگار تازه متوجه شده است که جایگاهش در جهان کجاست و برای اولین بار در طول کتاب متوجه میشویم که با مردی بالغ روبهرو هستیم. همین نتیجهگیری ما را به این سمت سوق میدهد که «وقتی یتیم بودیم» را در دستهی رمانهای بلوغ (coming of age) فرض کنیم.
«وقتی یتیم بودیم» داستان زندگی یک کارآگاه است که هرگز در جریان جزئیات حرفهای کارش قرار نمیگیریم حتی در مهمترین پروندهی زندگیاش که ماجرای ناپدیدشدن پدر و مادرش در سالیان قبل است. بنابراین صرفاً با یک درام کاآگاهی روبهرو نیستیم بلکه میخواهیم خطر کرده و از زاویهای دیگر به این اثر نگاه کنیم. در این منظر، ما با یک رمان کارآگاهی «واقعی» طرفیم که کارآگاه آن، خود ما هستیم: در مقام خوانندگان یادداشتهای یک کارآگاه خصوصی که نمیتواند مسئلهي اصلیاش را درست درک کند. رمانهای بسیار کمی وجود دارند که نویسنده در آنها به بازی روایت و شخصیتها وارد نشود و دربارهی خامبودن کاراکتر یا ارزشهای بزرگش حرف نزند. در نقطهی مقابل، در «وقتی یتیم بودیم» ایشیگورو چنین ریسکی میکند و موفق میشود روایتی عجیب خلق کند که در آن، خواننده از خلال یادداشتهای کارآگاه، چیزی را میبیند که خودش قادر به درک آن نیست. این موقعیت بهراستی شبیه جایگاه یک کارآگاه است. کارآگاهی به نام خواننده که دربارهی راوی (کاراکتر اصلی) بیشتر از خود او میداند.
کتاب را مژده دقیقی ترجمه و نشر هرمس، منتشر کرده است. در طراحی جلد آن از یکی از طرحهای اصلی ناشر انگلیسی استفاده شده و در ۴۰۰ صفحه و در قطع پالتویی منتشر شده است. این قطع با توجه به حجم کتاب، برای خواند کتب چندان مناسب نیست و اگر نخواهی کتاب را پاره کنی، مجبور میشوی در تمام لحظات با دو دست نگهش داری چون حجم ورقهای کتاب به نسبت قطع آن زیاد است و کتاب ناگهان بسته میشود. در روانی و یکدستی ترجمه و بیغلطبودن ویرایش کتاب حرفی نیست و با خیال راحت میتوان از آن سخن گفت و تحسینش کرد.