این روایت صفیه مغینمی از مدافعان خرمشهر است. او روزهای شروع جنگ همراه با دیگر زنان شهرش، پابهپای نیروهای مردمی برای دفاع از شهر در مسجد جامع خرمشهرحاضر شدند، او برای تابناک آنروزها را اینگونه روایت میکند:
بعد از غائله خلق عرب که صدام موفق نشد به اهدافش برسد رسماً با ما وارد جنگ شد. حدود دو هفته قبل از شروع رسمی جنگ به روستاهای عرب زبان اطراف شلمچه که ادعا داشت مدافع حقوق آنهاست، حمله کرد.
همان روزها عروسی خانم بحرالعلوم؛ یکی از دبیران مدرسه مان بود. در مجلس عروسی بودم که صدای توپ و خمپاره را از دور شنیدم. مادر عروس هراسان آمد و گفت: «لب مرز جنگ شده، مثل اینکه عراق دارد حمله میکند، به خانههایتان بروید.» شام نخورده مجلس را رها کردیم و سراسیمه به خانه آمدیم. از اینطرف و آنطرف صدای توپ، خمپاره و خمسه خمسههایی که میزدند، کم و بیش به گوش میرسید. ولی هنوز اخبار چیزی نمیگفت.
روزهای ابتدایی جنگ را خوب بهخاطر دارم. بسیاری از مردم برای حفظ جانشان پابرهنه برای خروج از شهر به دنبال ماشینها میدویدند.
اما مسجدجامع خرمشهر پایگاه مردمی شده بود که مانده بودند تا با دست خالی و اندک امکانات از شهرشان دفاع کنند. اصلا همه چیز از مسجد جامع شروع شد. قبل از انقلاب مسجدجامع، پایگاه مبارزان انقلابی بود و بعد از پیروزی انقلاب با بالا گرفتن غائله خلق عرب محل رفت و آمد چهرههای انقلابی برای روشنگری مردم علیه ضدانقلاب و منافقین شد و حالا با شروع جنگ پناهگاه مردمی بود که حاضر به ترک شهرشان نشده بودند. هم نقش بیمارستان را داشت، هم پایگاه نظامی و پشتیبانی جنگ بود. مردها هر روز برای رویارویی و مبارزه با دشمن بعثی از همین مسجد اعزام میشدند.
تا آنزمان در خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمیزدم ولی حالا در کنار زنان و دختران خرمشهری و بعضاً پیرزنها، که یکیشان خاله خودم بود، در مسجدجامع دور هم جمع شده و هرکس گوشهای از کار را دست گرفته بودیم.
بازو بند داشتیم و این نشانهای برای تشخیص خودی از نفوذی بود. مقدمات پخت غذا را فراهم میکردیم. سیبزمینی و پیاز پوست میگرفتیم. وسایل و امکاناتی هم نداشتیم. اجاق گاز نبود. هیزم میآوردند و ما غذا را تا قبل از تاریکی هوا باید روی هیزم میپختیم، چون عراقیها هر جا نوری میدیدند آنجا را میزدند. بعضی روزها آب نداشتیم و برنج را خیس نکرده میپختیم. در حین پخت غذا نگهبان میگذاشتیم تا مبادا ستون پنجم یا منافقین غذا را مسموم کنند. وقت ناهار یا شام که میشد رزمندهها گرسنه میآمدند و آنجا مقسم غذا میشدیم و با بیل تمیزی که داشتیم برایشان غذا میریختیم. هر بار یکی داوطلب میشد تا قمقمه رزمندهها را پر از آب کند. مسجد آنروزها لحظهای خالی از جمعیت نمیشد. مدام عدهای میآمدند و عدهای میرفتند.
چند روز از جنگ گذشته بود که دشمن، مسجد جامع را هدف قرار داد. کنار خانه ما مسجدی به اسم سیدعدنان قرار داشت به حاج آقا نوری امام جمعه خرمشهر، پیشنهاد دادم همگی در آن مسجد مستقر شویم. سرایدار مسجد رفته بود. خودم از روی پشتبام خانهمان رفتم و در مسجد را باز کردم. از اینجا به بعد، مسجد سیدعدنان مامن رزمندگان و نیروهای مردمی شد؛ خانوادهام تا آخرین روزهای سقوط خرمشهر در مسجد ماندند. پدرم برای پخت غذا گوشتها را خرد میکرد و مادرم مثل بقیه زنها وسایل آشپزی و غذا را فراهم میکرد.
خانمها برای نماز خواندن و وضو گرفتن به خانه ما میآمدند تا راحتتر باشند. آنموقع فکر نمیکردیم جنگ اینقدر طول بکشد. البته صدام از ما خوشخیالتر بود که فکر میکرد خرمشهر را سه روزه و تهران را یک هفتهای اشغال میکند.
شیخ شریف قنوتی روحانی خوزستانی که از قبل انقلاب ساکن بروجرد شده بود، با تجهیز عدهای از جوانان غیور بروجرد برای دفاع به خرمشهر آمده بود یک روز در مسجد به من گفت: «خواهرم؛ دنبال جایی هستیم برای استراحت تعدادی تکاور. میتوانی کمکمان کنی.» من که با فضای مسجد آشنا بودم در طبقه بالای مسجد، مکانی را برای استراحت آنها آماده کردم. حدود ۲۰-۲۵ نفر بودند. آنها را به آنجا انتقال داده و برای شان آب و غذا بردیم و در بین استراحت از آنها خواستیم به خواهران، کار با اسلحه را آموزش بدهند که یکی، دوتا از تکاورها با اینکه خیلی خسته بودند، پیشنهاد ما را قبول کردند.
بعد از چند روز شیخ شریف قنوتی خبر شهادت همۀ آن تکاوران را برای ما آورد. با اینکه چند روز بیشتر از جنگ نگذشته بود از بس که جنازه جوان و زن و کودک دیده بودیم انگار به شنیدن این خبرها و دیدن جنازهها عادت کردیم.
روز سوم جنگ، با مادرم پیاده از خانهمان که نزدیک مسجدجامع بود تا جنتآباد خرمشهر یا گلزار شهدای خرمشهر که روبروی پادگان دژ بود، رفتیم. تا چشم کار میکرد جنازه بود. جنازه دختربچههای روستایی با دستان و موهای حنا زده که گوشه جنتآباد روی هم انباشته شده بود. تعداد شهدا بهقدری زیاد بود که لودر زیر حملات سنگین توپهای عراق، زمین را میکند تا پیکرهای شهدا را به خاک بسپارند. خانم پورحیدری، که در همان روزهای اول جنگ همسرش در منزل به اسارت نیروهای بعثی درآمد و دو پسرش محمد و مرتضی پورحیدری از نیروهای فداییان اسلام که بعدها به شهادت رسیدند، بههمراه خواهران دیگر مشغول غسل و تدفین شهدا بودند. در جنتآباد در روزهایی که آب یا کم بود و یا کلاً قطع میشد زنان خرمشهری پیکرهای پدر، همسر و برادر خود را بدون آب تیمم داده و کفن میکردند.
روزهای آخر قدم به قدم شهر را خمسه، خمسه میزدند. برق شیلات قطع شده بود و مقداری ماهی آوردند تا قبل خراب شدن پاک کنیم و بپزیم. با پدر و مادر و بقیه زنان و مردان حاضر در مسجد مشغول پاک کردن ماهیها بودیم که بچههای رزمنده آمدند و گفتند: «خواهرها باید شهر را ترک کنند.»
ساختمان نیمهساز بانک ملت نزدیک خانه ما بود. به آنجا پناه بردیم، بچههای سپاه خرمشهر گفتند: «هیچ خواهری دیگر اینجا نماند.» در خرمشهر خانهها زیرزمین نداشت، همسایهای داشتیم جلو آمد و خانهای را به پدرم نشان داد و گفت: «این خانه زیرزمین دارد، اگر نمیخواهید از شهر خارج شوید به این زیرزمین پناه ببرید.»
یکی از بچهرزمندهها که همسایه خودمان بود به پدرم گفت: «بابا علی! تو دختر داری، نباید در شهر بمانی، برو! بعثیها به کسی رحم نمیکنند!» زنان، دختران، پیرزنها و پیرمردها را شبانه با مینیبوس از خرمشهر به سمت آبادان خارج کردند. آنشب، سختترین شب زندگی ما بود. خرمشهر، قدم به قدم در حال سوختن بود. راه میرفتی همهجا در آتش میسوخت. سه روز بعد در سازمان برق بین جاده آبادان و خرمشهر مشغول پخت غذا برای رزمندهها بودیم که خبر سقوط شهر رسید.
زینب منوچهری