سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال ميكنيم. براي ارسال خاطرات خود ميتوانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.
شعبده بازي مسعود ده نمكي!عيد نوروز سال 67 فرا رسيد و در حسينيه لشكر مراسمي برپا شد. در اين جشن مجري از حضار خواست اگر كسي كاري بلد است كه باعث انبساط خاطر حضار شود دستش را بلند كند. اما كسي نبود. دوباره رگ شيطنت من گل كرد. به بچههاي هم گرداني خودم كه صفهاي جلو را تشكيل داده بودند گفتم: من هر كاري كردم شما فقط دست بزنيد و تشويق كنيد و درخواست تكرار كنيد.
رفتم كنار منبر و دستمالي در دست گرفتم و آن را به جمعيت نشان دادم و رنگش را از جمعيت پرسيدم. چند بار هم دستها و آستين هايم را نشان جمع دادم تا ببينند تقلبي در كار نيست. دستمال را در مشتم چپاندم و ورد خواندم.
يكي دو نفر از ميان جمعيت اشكال گرفتند كه: «برادر شعبده بازي حرام است اين كار را نكن.»
خلاصه ولولهاي در جمع افتاد. اما من به كار خودم ادامه دادم. همه سكوت كردند حتي آنهايي كه ميگفتند اين كار حرام است. ورد آخر را خواندم و همان دستمال را بدون هيچ تغييري در رنگش از مشتم بيرون كشيدم و به جمع نشان دادم. اولش سكوت خيره كنندهاي حاكم بود ولي بعد تشويق انفجاري بچههاي گردان ما سكوت را شكست. بقيه هم كه نميدانستند واقعا چه اتفاقي افتاده به تبع از آنها دست ميزدند و صلوات ميفرستادند و در خواست تكرار داشتند حالا آنهايي هم كه ميگفتند اين كار حرام است درخواست تكرار داشتند. تا مچ مرا بگيرند و بفهمند كه آيا من واقعا آنها سركار گذاشته ام يا چيزي بلدم.
شروع به ورد خواني كردم. سكوت مطلق بر حسينيه حاكم شد. به زور جلوي خنده خودم را گرفته بودم. ورد خواني ام تمام شد و دوباره همان دستمال را از مشتم در آوردم. دوباره رفقا شروع به تشويق كردند و بقيه مات مانده بودند كه مگر چه اتفاقي افتاده كه اين همه آدم او را تشويق ميكنند؟ براي اينكه اوضاع خرابتر از اين نشود با تشويقهاي ممتد بچهها مرا روي دست بلند كردند و حسينيه را ترك كرديم.
به محض خروج ما قصه دهان به دهان در حسينيه چرخيد و همه فهميدند كه شعبده باز قلابي همه را سركار گذاشته است. عده زيادي ميخنديدند و عدهاي هم از اينكه بيش از بيست دقيقه سركار رفته و ورد خواني من را نگاه ميكردند دلخور بودند. ولي ديگر در اردوگاه همه به چشم يك شعبده باز به من نگاه ميكردند!!!
*به نقل از خبرگزاري فارسالهي با ذولجناح محشور بشي!در رفت و آمد روی قلهها و ارتفاعات «قاطر» حکم تفنگ در جنگ را داشت. هیچ چیزي جایگزین آن نبود. گاهی آذوقه و مهمات لشگری را جابجا میکرد.
گاهي كه جناب قاطر خسته و درمانده میشد و ديگه ناي حركت كردن نداشت، يكي از بچهها در گوشش میگفتند: «راه برو حیوون! مزدت محفوظ است. ایشالله تو هم با ذوالجناح امام حسین(ع) مشحور میشی!!! البته اگر طاقت بیاوری و پشت به دشمن و رو به میهن نکنی...»
256 بفرستیدبرای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم. کد رمز آب هم 256 بود. من بی سیم چی بودم. چندین بار با بی سیم اعلام کردم که: «256 بفرستید.» اما خبری نشد.بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمیشد.
تشنگی و گرمای هوا امان بچهها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم: «خانه خراب، میگم 256 بفرستید بچهها از تشنگی مردند.»
تا اینو گفتم بچههاي دورو برم زدند زیر خنده و گفتند: «با صفا کد رمز رو که لو دادی.»
شاگرد شوفروقتی یک شاگرد شوفر، مکبر نماز شود، بهتر از این نمیشود. يه روز حاج آقا رفت به ركوع، هر ذکر و آیهای بلد بود خواند تا کسی از نماز جماعت محروم نماند. مکبر هم چشم هایش را دوخته بود به ته سالن و هر کسی وارد شد به جای او یا الله ميگفت. برای لحظاتی کسی وارد نشد و مكبر بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : «یاالله نبود... حاج آقا بریم !!!»
چند نفري از صف اول زدند زیر خنده. بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.
ادامه دارد...