حماسه فرزندان حضرت روحالله در فتح سوسنگرد از آن دست ماجراهايي است كه شنيدن و خواندن آن ميتواند درسهاي بزرگي از رشادتها و دلاورمرديهاي آنان را براي نسل حاضر نمايان سازد. در زير دستنوشته زيباي شهيد بزرگوار دكتر چمران را در اينباره ميخوانيم:
من در زندگي خود، معركههاي سخت و خطرناك زياد ديدهام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمدهام، به رگبار گلولهها و خمپارهها و توپها و بمبها عادت دارم، و به كرّات با دشمناني سخت و خونخوار رو به رو شدهام.
ولي داستان شورانگيز سوسنگرد اسطورهاي فراموش ناشدني است. من به جهات سياسي – نظامي آن توجّه ندارم، و نميخواهم از اهميّت استراتژيك سوسنگرد و رابطة آن با حميديه و اهواز سخن بگويم. آنچه در اينجا مورد توجه است، سرگذشت شخصي من در اين نبرد است كه يك شهيد (اكبر چهرقاني) و يك شاهد (اسدلله عسكري) به آن شهادت ميدهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجيب و معجزهآسا بودهاند. اين را نميگويم چون خود قهرمان داستانم –زيرا از اين احساس نفرت دارم- بلكه از اين نظر ميگويم كه افتخار ملت ما و نمونه برجستهاي از پيروزي ايمان مردم ما و نوع مبارزات عظيم آنان است، و حيف است كه به رشته تحرير درنيايد و از يادها برود…
سوسنگرد در محاصره دشمنسوسنگرد براي ما اهميت خاصي دارد، زيرا معبر حميديه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره كرده بود، و به شدت ميكوبيد. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرين رمق خود، جانانه، مقاومت ميكردند و هر روز تلفاتي سنگين ميدادند.
عراق نيز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله كرده بود، كه يكبار آن، تا حميديه هم به پيش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعي قرارداد، ولي بازهم شكسته و مغلوب بازگشت؛ و اكنون همه توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتي بزرگ سوسنگرد را تسخير كند و آن را پايگاه خود در زمستان قرار دهد.
تصميم براي درهم شكستن محاصرهدر تاريخ 26/8/59 حملة ما از شد؛ براي آزاد كردن سوسنگرد، براي درهم شكستن كفر و ظلم و جهل، براي بيرون راندن ظلمه صدام كثيف، براي نجات جان صدها نفر از بهترين دوستان محاصره شده ما، براي پاك كردن لكه ذلت از دامن خوزستان، براي شرف، براي افتخار، براي انقلاب و براي ايمان.
تانكهاي ارتشي در خط اَبوحُمَيظِه سنگر گرفتند، و دشمن نيز بشدت اين منطقه را زير آتش قرار داده بود و گلولههاي توپ فراواني در گوشه و كنار بر زمين ميخورد. من نيز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگي از نيروهاي ما محافظت از جادة حميديه –ابوحميظه را به عهده گرفته بودند، ولي من بعضي از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب ميكردم و به جلو ميبردم. تيمسار فلاحي(1) و آقاي مهندس(2) غرضي نيز با ما بودند، در ابوحميظه قرار گذاشتيم كه آنها بمانند، زيرا تيمسار فلاحي مسئوليت داشت تا نيروهاي ارتشي را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرايط ميتوانست قدرت ارتش را براي پيشتيباني ما به حركت درآورد. ما تصميم گرفتيم كه با گروهاي چريك، حمله به سوسنگرد را آغاز كنيم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازيم، زيرا دو طرف، در محلهاي خود ايستاده و به يكديگر تيراندازي ميكردند، و اين وضعيت نميتوانست تعيينكننده پيروزي باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قويتر و تانكهاي بيشتر، قدرت داشت كه نيروهاي ارتشي ما را درهم بكوبد. دشمن ميترسيد ولي شك داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعي به نتيجه نرسيده بود، بنابراين هر دو طرف در جاي خود ايستاده و به هم تيراندازي ميكردند…
محركي لازم بود تا اين تعادل شوم را برهم زند و صفحه سياه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. اين محرك حياتي و اساسي، همان نيروهاي چريكي بودند كه با شوق و ذوق براي شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اين رو فوراً اين نيروهاي مردمي را سازمانده كردم.
گروه «بختياري» را كه بيشتر، از صنايع دفاع آمده بودند و در كردستان نيز خدمات و فداكاريهاي زيادي كرده بودند و براستي تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنها نيز كه حدود 90نفر بودند از داخل يك كانال طبيعي خشك شده، خود را به نزديكهاي دشمن رساندند و ضربات جانانهاي به دشمن زدند، و تعداد زيادي از تانكها و تريلرهاي دشمن را از فاصله نزديك منفجر كردند.
گروه دوم بيشتر از افراد محلي تشكيل ميشد و آقاي «امين هادوي»، فرزند شجاع دادستان پيشين انقلاب، آن را هدايت ميكرد. آنها مأموريت يافتند كه از كناره جنوبي رودكرخه، كه كانال كمعمقي نيز براي اختفا داشت، طي طريق كرده از شمالشرقي سوسنگرد وارد شهر شوند. اين گروه اولين گروه بود كه پيروزمندانه توانست خود را زودتر از ديگران به سوسنگرد برساند.
مسئوليت گروه سوم را نيز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسيار ورزيدهاي در كنار من بودند. برنامه ما اين بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جادة سوسنگرد، به طور مستقيم به سوي هدف پيش برويم.
توپخانه دشمن بشدت ما را ميكوبيد و ما هم به سوي سوسنگرد در حركت بوديم. جوانان همراهم را تقسيم كردم، چند نفر سيصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقيه نيز مشتاقانه به جلو ميتاختيم. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج ميزد، و هنگامي كه شجاعت؛ و مقاومتهاي تاريخي آنها در نظرم جلوه ميكرد، قطره اشكي بر رخسارم ميغلتيد، ستوان «فرجي» و ستوان «اخوان» را به ياد ميآورم كه با بدن مجروح، با آن روحيه قوي از پشت تلفن با من صحبت ميكردند، درحالي كه سه روز بود كه غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمي حاكم شرع، دكّاني يا خانهاي را باز كنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمايند. آن دو صرفاً پس از اينكه حاكم شرع اجازه داد كه رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب ميتوانند اموال مردمي را كه از شهر گريخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگي وارد يك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مايحتاج خود از آنها استفاده كنند. اين تقوي در اين شرايط سخت از طرف اين جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را ميلرزانيد كه سراز پا نميشناختم.
به ياد ميآورم خاطرههاي دردناك بيحرمتيهاي سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتي به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور اين خاطرات، آنقدر مرا عصباني و نفرت زده كرده بود كه خونم ميجوشيد.
به ياد ميآورم كه خاك پاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشيان شده است، و صدام كثيف، اين مجرم جنايتكار، در نيمه روزي روشن، حمله همه جانبه خود را عليه ايران شروع كرد، درحالي كه ارتش ما اصلاً آمادگي نداشت، و هنوز با مشكلات سخت طبيعي خود دست و پنجه نرم ميكرد. اين مجرم يزيدي سبب شد كه منابع كثيري از ايران و عراق نابود شود كه استعمار و صهونيسم به ريش همه بخندند!
اين كافر بيدين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند، و خود را بيشرمانه ابنحسين(ع) و ابنعلي(ع) قلمداد نمود كه براي نجات اسلام قيام كرده است! اين جاني مجرم، بدون ذرهاي خجالت و ناراحتي، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظهشماري ميكردم. كربلا در نظرم مجسم ميشد، و ميديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يكتنه به صفوف دشمن حمله ميكردند، و با چه شجاعتي ميجنگيدند، و با چه عشقي به خاك شهادت درميغلتيد…. و با ارادة آهنين و ايمان كوهآسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابنسعد و يزيد را متلاشي و متواري ميكردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلّت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم ميزدند….
و ميديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان ميراند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پارهپاره ميكند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آنچنان به لرزه درميآورد، كه موجهايي بر زمين به وجود ميآيد كه تا بينهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور ميزد، خونم را به جوش ميآورد و آرزو ميكردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم…
ديگر سر از پا نميشناختم، و اگر بزرگترين قدرت زره دنيا به مقابلهام ميآمد، بلادرنگ به قلب آن حمله ميكردم، از هيچچيزي وحشت نداشتم، و از هيچ خطري روي نميگردانم. به يزيد و صدام كثيفتر از يزيد لعنت و نفرين ميكردم و به جبروت و كبرياي حسين(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبيح ميكردم و به عشق شهادت به پيش ميتاختم.
نيمي از راه بين ابوحميظه و سوسنگرد طي شده بود، و من بر سرعت خود ميافزودم، در اين هنگام، تانكي در اقصي نقطه شمال، زير رودكرخه، به نظرم رسيد كه به سرعت به سوي ما پيش ميآيد، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگيرند، و جواني را با آر.پي.جي به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك حضور ما را تشخيص داد؛ راه خود را به سمت جنوب كج كرده و به سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گريخت و جوان آر.پي.جي به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند.
در اين هنگام صحنه جنگ، در وسط معركه، به كلي آرام بود، حدود يك كيلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانكهاي دشمن، همراه با تريلرها و كاميونها و جيپهاي زيادي درهم و برهم قرار گرفته بودند و گويا ميخواستند به خود آرايشي دهند، ولي توپخانه ما ساكت بود و آنها را نميكوبيد تا آرايش آنها را به هم بزند! هليكوپترها كه در آغاز صبح براستي خوب فعاليت كرده بودند، ديگر به چشم نميخوردند، هواپيمايي نيز ديده نميشد، فقط بعضي از تانكهاي دشمن به سوي تانكهاي ما تيراندازي ميكردند، و بعضي از تانكهاي ما نيز جواب ميدادند. من ميدانستم اگر بخواهد داستان به همين جا خاتمه پيدا كند، وضع وخيم خواهد شد! زيرا مسلماً آتش دشمن شديدتر و قويتر از آتش ماست، و به انتظار آتشنشستن خطاست. ميدانستم كه دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همين منوال ادامه پيدا كند، چه بسا كه دشمن آرايش هجومي به خود بگيرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناك شود.
بنابراين فوراً نامهاي مفيد و مختصر در پنج ماده براي تيمسار فلاحي نوشتم، و توسط يكي از دوستان براي او فرستادم، در اين پيغام آمده بود:
نيروهاي دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هيچ خطري نيست و ميخواهم كه:
1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بكوبد و ساكت نباشد.
2- بهترين فرصت براي شكار هليكوپترهاست، هر چه زودتر بيايند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممكن است هواپيماهاي شكاري ما نيز بيايند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشك تاو از گروه ما در ابوحميظه وجود دارد فوراً به جلو بيايند.
4- هر چه زودتر نيروي پياده براي تسخير شهر بيايد.
5- تانكهاي گردان 148 هرچه زودتر جلو بيايند و تانكهاي دشمن را اسير كنند.
تيمسار فلاحي نيز يك تفنگ 106 را به رهبري «حاج آزادي»، كه از بسيج شيراز آمده بود فرستاد كه 6تانك زد؛ و يك موشك تاو به رهبري «مرتضوي»، كه 12تانك دشمن را شكار كرد، و ضمناً گروه از نيروهاي پياده و تعليم ديده موجود در ابوحميظه را از سپاه پاسداران و نيروهاي ما، به فرمانده سروان «معصومي»، كه از بهترين افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامي كه پيروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تيري بر سرش اصابت كرد و به شهادت رسيد. خلاصه، اين جوانان كساني بودند كه پس از حادثه مجروح شدن من، كار دنبال كردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن براي تيمسار فلاحي، به حركت خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. سرانجام درختهاي خارج شهر را بخوبي ميديديم و از خوشحالي در پوست خود نميگنجيديم. من نيز در افكار خودسير ميكردم و عالمي ملكوتي داشتم…
ناگهان از طرف راست، زير كرخه و در شمالشرقي سوسنگرد، گردوغباري بلند شد، و از ميان گردوغبار، هيكل آهنين تانكها و زرهپوشهاي زيادي نمايان گرديد. اين تانكها از ميان گردوخاك بيرون ميآمدند و درست به سمت ما حركت ميكردند. به يكي از جوانان گفتم كه پيش برود و اولين تانك را شكار كند. او مقداري پيش رفت، بر زمين دراز كشيد، و از فاصله 200متري اولين گلوله را به سوي اولين تانك پرتاب كرد. گلوله بر زمين كمانه كرد و بلند شد و به گوشه جلويي زنجير تانك اصابت كرد و يكباره سرنشينان آن، و يكي دو تانك پهلويي، پياده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانكهاي ديگر ايستادند. گويا فرمانده آنها دستوري صادر ميكرد، مشاهده كرديم كه تانكي از ميان آنها خارج شد و بسرعت به سوي مشرق حركت كرد. من فوراً فهميدم كه ميخواهد ما را دور زده و محاصره كند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحميظه قطع، و همه را درو نمايد… به يكي از جوانان گفتم كه خود را به آن تانك برساند، و به هر قيمتي شده است آن را بزند… جوان ما پيش دويد و بر زمين دراز كشيد و از فاصله 300متري شليك كرد؛ ولي متأسفانه موشك بهآن تانك اصابت نكرد. تانك بر روي جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوي ما نشانهگيري كرد. جوان ديگري بر روي جاده سوسنگرد دراز كشيد و به سوي تانك شليك كرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجيب و غيرمنتظره و وحشتناك آنكه ديگر آر.پي.جي نداشتيم، دشمن نيز فهميد كه سلاح ضدتانك ما تمام شده و بطوركلي فلج هستيم.
لحظات مخوف و دردناكي بود، ولي يكباره متوجه شدم كه جوانان ما مشتها را گره كرده و با فرياد اللهاكبر به سوي تانك روي جاده حمله كردهاند، مات و مبهوت شدم كه چگونه ميتوان با شعار اللهاكبر بر تانك غلبه كرد. بر خود ميلرزيدم كه هماكنون دشمن همه دوستانم را با يك رگبار درو ميكند؛ اما در ميان بهت و حيرت، يكباره ديدم كه تانك چرخيد و به سمت جنوب گريخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فرياد «اللهاكبر»ي كه لحظه به لحظه رساتر ميشد آن را تعقيب ميكنند…
من نيز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم كه به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات يابند… اما يكباره متوجه شدم كه تانكهاي دشمن در فاصله 150متري در خطوط مستقيم و هماهنگ به جلو ميآيند، و پشت سر آنها نيز سربازان مسلسل به دست، هر جنبندهاي را درو ميكنند. در يك ديد كوتاه توانستم حدود 50 تانك و نفربر را با حدود چندصدنفر پياده برآورد كنم. آنها با نظم و ترتيب خاصّي پيش ميآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو كنند.
براي يك لحظه احساس كردم كه اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگيرد، همه شهيد خواهند شد. يكباره فكري به نظرم رسيد كه جنبه انتحاري داشت، ولي سلامت دوستانم را كم و بيش تضمين ميكرد. فوراً تصميم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه كج كردم و بسرعت به سوي سوسنگرد به حركت درآمدم، اكبر چهرهقاني نيز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسكري نيز به ما ملحق گرديد. ما سه نفر شتابان به سوي سوسنگرد ميتاختيم، و دوستان ما همچنان به سوي شرق ميرفتند.
دشمن، ما سه نفر را ميديد كه در مقابل آنها به سوي سوسنگرد ميرويم و مواظب آنها هستيم در نتيجه اينكار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان ديگر ما را رها كرده و هدف هجوم خود به سوي ما سه نفر قرار دادند، و اين همان چيزي بود كه من نيّت كرده بودم، و احساس سبكي ميكردم كه خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فكر نميكرد كه ما فقط سه نفريم، بلكه تصور ميكرد كه عده زيادي هستند كه فقط سه نفر آنها را ديده است. ما از درون يكي از مجاري آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رسانديم. همچنان به راه خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. اگبر گاهگاه سرك ميكشيد و ميگفت: «دشمن به صدمتري يا پنجاه متري ما رسيده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانك و نفربر، و پشت سر آنها نيروهاي ويژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پيش ميآمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نيز وجود داشت كه شامل توپخانه و ضدهوايي و كاميونها و غيره بود….
فاصله آنها كمتر و كمتر شد تا به نزديكي جاده آسفالته سوسنگرد رسيدند. من در اين لحظات به دنبال محل مناسبي براي سنگر ميگشتم كه در پشت آن كمين كنم. اكبر پيشنهاد كرد كه در داخل يكي از مجاري آب زير جاده سنگر بگيريم، من نپذيرفتم، زيرا دشمن با پرتاب يك نارنجك و يا يك گلوله توپ تانك به داخل تونل همه ما را نابود ميكرد. ديگر فرصتي نبود، دشمن درست به پشت جاده رسيده بود، من هم اجباراً پشت يك برجستگي كوچك خاك كه حدود 50سانتيمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اكبر در طرف چپ، و عسكري در طرف راست من بر زمين درازكش خوابيدند. اكبر مطمئن بود كه هر سه ما شهيد ميشويم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنيدم كه اكبر زير لب ميگفت: «آنقدر از دشمن ميكشم تا شهيد شوم.» خود را بر روي زمين جابجا ميكرديم و مسلسل خود را آماده تيراندازي مينموديم كه يكباره چهار تانك و زرهپوش بر روي جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زير رگبار گلوله آنها قرار گرفت. كماندوهاي عراقي نيز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازير شدند و درگيري شديدي بين ما و كماندوهاي عراقي آغاز گرديد. در چند لحظه از سه طرف محاصره شديم. سرتاسر جاده آسفالته كه چند متر از زمين ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشييده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش يا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نيز، به فاصله حدو ده متري، كماندوهاي عراقي سنگر گرفتند و شروع به تيراندازي كردند، و خطرناكتر آن كه، از حد برجستگي آن تپه خاك 50سانتيمتري نيز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فكر ميكنم كه در همان لحظات اول، اكبر عزيز، توسط همان گروه دست چپي، از فاصله نزديك به شهادت رسيد. گلولهاي بر كلاخودش نشست و از آن خارج شد. من ميچرخيدم و به چپ و راست تيراندازي ميكردم و از نزديك شدن آنها ممانعت مينمودم. احساس كردم كه وضع خيلي وخيم است. در زمين هموار، و از دو طرف، توسط گروه كثير محاصره شدهام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نيست. با يك حركت سريع خود را به طرف ديگر برجستيگ خاك پرتاب كردم. اين برجستگي را سنگر نموده و عراقيهاي دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقبنشيني كردند. در همين لحظات، گويا الهامي به من شد. به تانكهايي كه پشت سر من، روي جاده ايستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم كه يكي از آنها به سوي من هدفگيري ميكند. يكباره با يك ضربت خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم، كه ناگهان، توپي يا موشكي درست بر جاي سابق من به پهلوي خاك نشست و آتش و انفجاري شديد به وجود آورد كه تا حدود ده متر به آسمان شعله كشيد، و يك تكه آهن داغ و سنگين آن به پاي چپم اصابت كرد و خون فوران نمود. فوراً به سوي برجهاي تانكها و نفربرها يك رگبار گلوله گشودم، و با كمال تعجب مشاده كردم كه هر چهار تانك يا نفربر، به پشت جاده ميخزيدند، و به عبارت ديگر، گريختند. فوراً متوجه دشمنان ديگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در اين ضمن چندين بار اجباراً به طرف ديگر برجستگي خاك رفتم، ولي مجدداً به علت ورود تانكهاي جديد به معركه و حضور آنها بر بالاي جاده آسفالته، مجبور شدم كه به جاي اول خود بازگردم. هنگامي كه با گروه از عراقيها در سمت راست ميجنگيدم، يكباره متوجه گروه سمت چپ شدم و ديدم كه آنها به فاصله نزديكي رسيدهاند و به سوي من نشانه ميروند. همان زمان كه رگبار گلوله خود را بر روي آنها ميريختم، گلولهاي به پاي چپم اصابت كرد، از پائين ران داخل و از بالاي آن خارج شد و شلوارم گلگون گرديد. فوراً خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهايت خود رسيده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم ميباريد و من بسرعت ميغلتيدم و ميخزيدم و از نقطهاي به نقطه ديگر خود را پرتاب ميكردم و هر جنبندهاي رابا يك رگبار بر خاك ميانداختم.
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست…شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشكريان يزيد كه مرا محاصره كرده بودند، و ديوار آهنين تانكها كه اطراف مرا سد كرده، و آتش بار شديد آنها كه مرا ميكوبيد، و هجوم بعد هجوم كه مرا قطعهقطعه كنند و به خاك بيندازند…
و من تصميم گرفته بودم كه پيروزي حتمي ايمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتري قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگي اسلحه شهادت را در ميان سيل دشمنان بنمايانم، و ذلت و زبوني صدها كماندوي صدام يزيدي را عملاً ثابت كنم.
احساس ميكردم كه عاشوراست، و در ركاب حسين(ع) ميجنگم، و هيچ قدرتي قادر نيست كه مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشناي هميشگي من، در كنارم بود و راستي كه از مصاحبتش لذت ميبردم.
احساس ميكردم كه حسين(ع) مرا به جنگ كفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حركات مرا ميبيند، سرعت عمل مرا تمجيد ميكند، فداكاري مرا ميستايد، و از زخمهاي خونين بدنم آگاه دارد؛ و براستي كه زخم و درد در راه او و خداي او چقدر لذتبخش است.
با پاي مجروح خود راز و نياز ميكردم: اي پاي عزيزم، اي آنكه همه عمر وزن مرا متحمل كردهاي، و مرا از كوهها و بيابانها و راههاي دور گذراندهاي، اي پاي چابك و توانا، كه در همه مسابقات مرا پيروز كردهاي، اكنون كه ساعت آخر حيات من است از تو ميخواهم كه با جراحت و درد مدارا كني، مثل هميشه چابك و توانا باشي، و مرا در صحنه نبرد ذليل و خوار نكني… و براستي كه پاي من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده كردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خيزها و حركاتم وقفهاي به وجود نياورد.
به خون نيز نهيب زدم: آرام باش، اين چنين به خارج جاري مشو، من اكنون با تو كار دارم و ميخواهم كه به وظيفهاي درست عمل كني…
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان ميباريد، ومن نيز مرتب جابجا ميشدم، و با رگبار گلوله از نزديك شدن آنها ممانعت ميكردم، يكبار، در پشت برجستگي خاك كه عادتاً مطمئنتر بود متوجه سمت چپ شدم، ديدم در فاصله ده متري، چند نفر زانو به زمين زده و نشانهگيري ميكنند، لباس ببرپلنگي متعلق به نيروهاي مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نيز بدون لحظهاي تأخير بر زمين غلتيدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روي هم ريختند و ديگر آنها را نديدم و فوراً خود را به سمت ديگر برجستگي خاك پرتاب كردم؛ در طرف راست نيز گروههاي زيادي متمركز شده بودند و تيراندازي شديدي ميكردند، بخصوص كه عده زيادي در داخل تونل، زير جاده سوسنگرد، در ده متري من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تيراندازي ميكردند، و من نيز گاهگاه رگباري به سوي آنها ميگشودم و آنها عقب ميرفتند. يكبار يكي از آنها گفت: يا اَخي، اَنَاجُنْدي عراقي لاتَضْرِبْ علي… اما سخنش تمام نشده بود كه به يك رگبار پاسخش را دادم…
فرمانده دشمن، فرمان عقبنشيني صادر كرده بود، چرا كه اين همه تانك و نفربر و سرباز او نميتوانستند به علت وجود يك چريك خيرهسر معطل شوند. همه نيروي خود را جمع كرده بودند كه او را خاموش كنند، اما ميسرشان نشده بود، و نميتوانستند بيش از آن صبر كنند، بنابراين تانكها و نفربرها از دو طرف من شروع به حركت كردند و رهسپار چنوب شدند؛ ميديدم كه نيروهاي زره آنها پيش ميآيد و در اين محل به دو شقه ميشوند، نيمي از طرف راست و نيمي ديگر از طرف چپ به سمت جنوب ميروند، درحالي كه تيراندازي نيروهاي مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نيز بيتوجه به عبور اين هيولاهاي آهنين به نبرد خود با نيروهاي مخصوص ادامه ميداديم. حداقل 50 تانك و نفربر گذشتند؛ توپهاي بزرگ و بلند؛ ضدهواييها، كاميونها و تريلرهاي مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20متري در وسط، يعني حريم ما بود كه براي آنها اسرارآميز مينمود. آنها اين نقطه را دور ميزدند و به راه خود ادامه ميدادند…
يكي از آخرين كاميونها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متري من ميگذشت. فكر كردم كه يا اين پاي تير خورده، احتياج به يك ماشين دارم كه مرا به شهر برساند؛ يك رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پياده شدند و پا به فرا گذاشتند و هيچ يك از آنها تصميم به مقابله نگرفتند، حتي كليد را نيز در داخل ماشين رها كردند، و من توسط همين كاميون خود را به بيمارستان اهواز رساندم.
اين درگيري حدود نيمساعت به طول انجاميد، و حدود ساعت 11 صبح تقريباً همه آنها فرار كردند و به سمت جنوب رفتند. من صداي دور شدن همهمه آنها را ميشنيدم و دور شدن سربازانش را نيز ميديدم، ولي تا حدود يك ساعت در همان محل بصورت آمادهباش ماندم؛ زيرا هنوز از غيبت دشمن مظمئن نبودم، احساس ميكردم كه هنوز هستند، و احتمالاً برنامهاي دارند؛ بخصوص كه از بالاي جاده سوسنگرد، لوله تانك و سيم آنتني را ميديدم و مطمئن بودم كه تانكي هنوز در آن طرف جاده، در10متري من حضور دارد. شروع به جستجو كردم، سينهخيز و با احتياط كامل به هر طرف ميرفتم. نگاه ميكردم، گوش فرا ميدادم؛ همهجا سكوت مستقر شده بود… به سمت اكبر رفتم… درحالي كه فكر ميكردم هر دو همراهم شهيد شدهاند؛ زيرا، هيچ فعاليتي از طرف آنها نميديدم… اكبر! اكبر!… جوابي نميآمد. غباري از اندوه و غم بر دلم نشست، سينهخيز خود را به طرف راست كشاندم و عسكري را صدا زدم، با كمال تعجب جواب او را شنيدم، او در زير بوتهها مخفي شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاه نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسكري سينهخيز بسراغ من آمد. او را بسراغ اكبر فرستادم، يكباره صداي ضجهاش را شنيدم كه بر سر و روي خود ميكوفت… او را آرام كردم و به سوي خود طلبيدم؛ هنگامي كه چشمش بر پاي خونينم افتاد، دوباره ضجه كرد، گفتم: «وقت اين حرفها نيست، ما اكنون خيلي كار داريم.» لوله توپ و آنتن بلندي را كه او از وراي جاده سوسنگرد نمايان بود به او نشان دادم و گفتم كه از زير تونل جاده برود و تحقيق كند و برگردد. او رفت، و پس از چند دقيقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت يك تانك بزرگ آنجا ايستاده است، به او گفتم: «من ميدانم كه تانك است و لوله آن را ميبينم، اما ميخواهم بدانم سربازي در آن هست يا نه؟» عسكري دوباره رفت و آرامآرام به تانك نزديك شد و بالاخره فهميد كه سرنشين ندارد و همه رفتهاند و زنجير تانك قطع شده است. اينبار با اطمينان برگشت و خبر داد كه همه رفتهاند، آنگاه من خود را سينهخيز به تونل زير جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زيرنظر گرفتم. به عسكري گفتم كه ماشين عراقي را آماده كند تا به بيمارستان برويم. در اين هنگام كه حدود ساعت 12 بود، دوست ما آقاي كاوياني و گروه از سپاه پاسداران و گروههاي ديگر دستهدسته به سوي سوسنگرد ميرفتند؛ ما هم با عسكري و كاوياني سوار كاميون عراقي شديم و يك راست به بيمارستان جندي شاپور اهواز رفتيم. در ميانه راه، در ابوحميظه، با تيمسار فلاحي برخورد كردم، ابتدا از ديدار كاميون مهمات عراقي تعجب كرد، و سپس مرا بوسيد و گفت كه از دوستان ما شنيده است كه من مجروح و اسير عراقيها شدهام تيمسار فلاحي دعا كرده بود كه خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولي اسير عراقيها نگرداند. او ميگفت: «اكنون كه خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازيافته هستي» و از اين بابت خدا را شكر ميكرد.
فراموش كردم كه بگويم، قبل از سوار شدن به كاميون و انتقال به اهواز، به يكي از دوستان رزمندهام مأموريت دادم كه جسد اكبر را بردارد و به شهر بيارود. او نيز تنها به سراغ اكبر رفت و يكباره چند متر آن طرفتر، زير بوتهها، 8 كماندوي عراقي را يافت و فوراً با آنها درگير شد. در نتيجه، 3نفر از آنها كشته شدند، و 5نفر ديگر التماس كردند و دست و پايش را بوسيدند و ميگفتند كه ما مسلمانيم. بنابراين، آن دوست ما، دستها و چشمهاي آنها را بست و به همراه خود آورد.
پيروزي تاريخي سوسنگرداين پيروزي بزرگ نتيجه قطعي يك همكاري و هماهنگي نزديك بين نيروهاي ارتشي و مردمي (سپاه و نيروهاي چريك) بود. هيچ يك به تنهايي قادرنبود كه چنين موفقيتي را تأمين كند. ارتش بدون نيروهاي مردمي، آن قدرت و جسارت حمله را نداشت، بخصوص آن كه نيروهايش كمتر از دشمن بود، و نيروهاي مردمي نيز بدون پشتيباني ارتش، و وجود توپخانه و هيبت تانكهاي ارتش در پشت، هيچكاري نميتوانستند انجام دهند، و بدون نتيجه متلاشي ميشدند. اين وحدت بين ارتش ومردم، كارآيي هر يك را چندين برابر ميكرد، و تجربهاي جديد را در جنگهاي كلاسيك و چريكي به دنيا ارائه ميداد.
پيروزي سوسنگرد، درسي عبرتآموز براي ملت ما و شكستي تعيينكننده براي دشمن بود.
منبع: بولتن