سرويس دفاع مقدس ـ در ادامه نشر خاطرات و ناشنيدههايي از دل دوران پر شور و حماسه دفاع مقدس ملت شريف ايران، که هر کدام ذکري است براي زنده نگه داشتن آنچه پدرانمان براي آن جنگيدند، به خاطره جالبي برخورديم از مجري رزمنده سيما ـ که پاي مجروحش، يادگاري است از آن روزها ـ درباره بهنام محمدي، نوجوان سیزده ساله خرمشهري که
پيش از اين درباره آن به طور مفصل گفته بوديم.به گزارش «تابناک»، خاطره جانباز عزيز «محمدرحمان نظام اسلامي» به شرح زير است:
.......................................................... آن روزها همکلاسي ما بهروز و فرامرز مرادي، سيد صالح موسوي و شماری ديگر از شکارچيان تانک بودند. آنها براي جلوگيري از پيشروي تانکها از صبح به ميدان راهآهن، فعليه و شلمچه ميرفتند و آنقدر آرپيجي ميزدند که از گوششان خون سرازير ميشد!
صالحي پيراهن را از تن درميآورد و با سينهاي لخت و ستبر به دل دشمن ميزد و وقتي ديرتر از همه به پايگاه برميگشت، گمان ميکرديم شهيد شده است. يک روز جلوي مسجد اصفهانيها، بهنام محمدي را ديدم که سرنيزهاي در دست داشت و با خشم، آسفالت را ميکند. علت را پرسيدم، در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مگر خبر نداري کاکا؟ بچهها ميگويند «صالي» را کشتهاند ... با همين سرنيزه از عراقيها انتقامش را ميگيرم ... من و «صالي» با هم خيلي رفيق بوديم، منو خيلي دوست داشت...».
او را دلداري دادم و گفتم: «انشاءالله اين خبر دروغ است. صالي برميگردد».
آن روزها ميدان راهآهن، کربلا بود. در آن جنگ و گريز چهل روزه بچهها دست خالي، تنها با کوکتل مولوتف مقابل تانکها ايستاده بودند و بر سر هر کوي و برزن مثل برگ خزان به زمين ميافتادند.
بهنام محمدي سيزده سال بيش نداشت؛ با برادر بزرگش «مهدي» در خرمشهر همکلاسي جلسات قرآني بوديم. بهنام آرام و قرار نداشت، خوب به ياد دارم که وقتي بهنام را به همراه خانواده به اهواز فرستادند تا زير آتش نباشند، از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت و به جمع پچهها پيوست!
آن روزها هيچکس گمان نميکرد که عراق بتواند شهر را تصرف کند، بیشتر خانوادهها ماندند و دفاع کردند. از جمله عموي من بود که حاضر نشد شهر را ترک و يک قلم جنس از مغازهاش خارج کند.
يک بار خمپارهاي جلوي منزلش منفجر شد و يک خرمشهري را به شکل دردناکي شهيد کرد به گونهای که تکههاي بدنش به خانههاي اطراف پرتاب شد. به او گفتند: مگر تکههاي بدن همشهريات را بر در و ديوار نميبيني؟ زن و بچهات چه گناهي کردهاند؟ آنها را از شهر ببرد.
روزها ميگذشت، گلهاي خرمشهر يکي پس از ديگري پيش چشمان ما پرپر ميشدند. يک روز دوستي مجروح شد و براي معالجهاش به تهران آمدم. از پلههاي بيمارستان مصطفي خميني در که بالا ميرفتم، در طبقه دوم، ديدن يک عکس من را متوقف کرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت؛ چهره آشنايي که درون طرح يک نارنجک به تابلو نصب شده بود و زير آن نوشته شده بود: «بهنام محمدي کودک سيزده ساله خرمشهری که در زادگاهش ماند و تا آخرين نفس، مقاومت کرد و شهرش را ترک نکرد».