رابطه میان اندیشه، تاریخ و تمدن از آن جهت مهم است که به هویت فردی و جمعی تکتک کسانی مرتبط است که در ساختار تمدنی خاص خود زندگی میکنند. در عصر ارتباطات و التقاطات فرهنگی، ازهمگسیختگی اندیشه تاریخ و ساختار تمدنی منجر به بحرانهای هویت، مدیریت و هدف میشود و به ساختارهای ازهمگسیخته اجتماعی و روانی میانجامد که مفهوم تمدن را از معنا تهی میکند، بنابراین ضروری است در سطوح کلان و غیرکلان تحلیل اجتماعی و مفاهیم مدیریتی، به ارتباط وثیق میان اندیشه، تاریخ و تمدن توجه شود
انسان اندیشهورز
میدانیم که انسان موجودی اندیشهورز است. هر یک از ما انسانها چون درون خودمان میفهمیم که اندیشه و اندیشهورزی از ما قابل تفکیک نیست این جمله را بدون تامل میپذیریم که انسان موجودی اندیشهورز است. اندیشه و آگاهی چنان با موجود انسانی عجین و همراه است که انسانیت را با اندیشیدن یکی گرفته و گفتهاند: «ای برادر تو همان اندیشهای» و مابقی سطوح وجودی انسان را استخوان و ریشه نامیدهاند. با این حال، اگرچه انسان یک موجود اندیشهورز است و اندیشه را نمیتوان از او جدا کرد اما نباید فراموش کرد که او یک موجود جسمانی نیز هست؛ موجودی که بدن دارد، متولد میشود، رشد میکند مراحل نوجوانی و جوانی را طی میکند و دارای شئونات و ابعاد وجودی وسیعی است که از گذشته آغاز شده و روی به آینده دارد.
همچنین انسان اندیشهورز جسمانی، یک تکه سنگ فضایی نیست که به تنهایی در خلأ زندگی کند بلکه او در پیوند با جامعه و طبیعت است که انسان میشود و مراحل زندگانیاش را میگذراند. انسان، درون جامعه و طبیعتی که او را احاطه کرده و با وی در هم تنیده رشد میکند و به همان ترتیب که جامعه و طبیعت تاریخی دارد انسان نیز تاریخی دارد و از پس و پیش با موجودات و رخدادهای بسیاری احاطه شده است؛ بنابراین وقتی گفته میشود که «انسان اندیشهورز است» این اندیشه را نمیتوان جدا از جسم، جامعه و طبیعتی ملاحظه کرد که آینده و گذشتهای دارد و اندیشهورزی انسان در ارتباط با آن شکل گرفته و میگیرد. انسان اندیشهورز، انسان جسمانی است که با جامعه و طبیعت احاطه شده است و بههمان اندازه که جامعه و طبیعت، دارای تاریخاند، او نیز دارای تاریخ است.
معنای تاریخ
وقتی از تاریخ و تاریخی بودن سخن میگوییم، باید به 2 معنای این کلمه توجه داشته باشیم: تاریخ در وهله نخست اتفاقات است؛ اتفاقاتی که قبلیت و بعدیت دارند و ما در جریان تغییر و تحولشان هستیم. ما در میان رخدادها زندگی میکنیم؛ رخدادهایی که از گذشته به اکنون و از اکنون به آینده عبور میکنند. بنابراین ما با تاریخ بهمعنای مجموعهای از اتفاقات متوالی احاطه شدهایم. اما در وهله دوم، تاریخ همانا فهم ما از اتفاقات است. باید توجه داشته باشیم که ما مجموعه رخدادهای گذشته و آینده را میفهمیم و آنها را در ساختار دانش تاریخ جا میدهیم. بسیار روشن و بدیهی است که همه اتفاقات گذشته تمام شدهاند و همه اتفاقات آینده هنوز از راه نرسیدهاند، بنابراین این اتفاقات فقط میتوانند در ساحت حافظه و انتظارات ما وجود داشته باشند. آنچه مهم است همانا حافظه دانشمند تاریخشناس و حافظه مردمی است که پیشینه تاریخی دارند. بنابراین « «علم تاریخ» و «ذهن تاریخی» بهخود «تاریخ» شکل میدهد، زیرا رخدادهای تاریخی فقط در علم تاریخ و در ذهن تاریخی وجود دارند.
رابطه دوسویه اندیشه و تاریخ
با توجه به آنچه گفته شد میتوان به رابطهای دوسویه میان اندیشه انسان و تاریخ اشاره کرد. انسان از آن جهت که در جهانی متغیر و زمانی زندگی میکند و دچار تغییر و تحول میشود دارای اندیشه تاریخی است که در فرایند تاریخ رشد کرده و بالیده است و نمیتوان اندیشهورزی انسان را از تاریخ و زمانه او جدا کرد. از سوی دیگر، خودِ تاریخ هم مفهومی است که در ارتباط با انسان اندیشهورز و در ارتباط با ذهن انسان شکل میگیرد، زیرا اگر ذهن انسان و حافظه و انتظارات او وجود نداشت، تاریخ، اتفاقات گذشته و اتفاقات آینده در هیچجایی وجود نداشتند. پس میتوان درهمتنیدگی تاریخ و اندیشه و رابطه دوسویه آنها را بسط داد و مدعی شد نمیتوان تمدن انسان را جز در سایه تاریخی که داشته است فهم و تفسیر کرد.
همین پیوستگی انسان به تاریخ و درهمتنیدگی تاریخ با اندیشه انسانی است که توضیح میدهد چرا بخش اعظم علم تاریخ به رخدادهایی ارتباط دارد که انسانها در آن حضور داشتهاند درحالیکه تاریخ عبارت است از تمام رخدادهایی که در طول زمانهای گذشته به وقوع پیوسته است. این امر توضیح میدهد که چرا مورخان از هرودوت تا ویل دورانت، اشتیاق کمتری برای توجه به آن اتفاقاتی داشتهاند که انسان در آن حضور نداشته است. تاریخزمین و تاریخ زیست جانوری هرگز وجهه همت عالم تاریخ نبوده است بلکه این زمین شناسان و زیستشناسان بودهاند که به بررسی چنین موضوعاتی پرداختهاند. اهمیت درهمتنیدگی تاریخ و اندیشه بشری به قدری است که حتی وقتی مورخی به وقایع طبیعی همچون سیل و زلزله و فوران آتشفشان توجه میکند، آن را در ارتباط با انسانها و زندگانی بشر مورد توجه قرار میدهد. اینک باید به مفهوم «زندگی» بشر توجه کنیم و مفهوم «تاریخ» را در ارتباط با آن مورد ارزیابی قرار دهیم.
زندگانی انسانی در بستر زبان تاریخی
وقتی از زندگی انسان سخن میگوییم، در واقع به مجموعه کنشهایی اشاره میکنیم که توسط موجودی به نام انسان به انجام میرسد: نفسکشیدن، رشدکردن، عصبانیشدن، تمایل داشتن، احساسکردن، تامل کردن و بهخاطرسپردن؛ اینها همه کنشهای یک انسان است که از کودکی تا پیری انجام میدهد اما نکته مهم و قابل اعتنا این است که این انسان جز در ارتباط با جامعه و محیط پیرامونش چنین نمیکند.
انسان اساسا در جامعه و درون طبیعت انسان است پس زندگی او در ارتباط با همین جامعه و طبیعت معنا دارد.
انسان به حکم مدنیت دارای همان تاریخی است که جامعه او دارد، زیرا هویت او از هویت جامعهای که در آن زندگی میکند قابل تفکیک نیست.
همچنین نباید فراموش کرد که این جامعه و محیط است که زبان را برای افراد انسانی به ارمغان میآورد و باعث میشود که مثلا شخص «الف» در جامعه ایرانی فارسی سخن بگوید و شخص «ب» در جامعه بریتانیایی، انگلیسی حرف بزند.
این مسئله جنبه دیگری از درهمتنیدگی اندیشه و تاریخ را نمایان خواهد کرد، زیرا درحالیکه اندیشه و علم، بدون کلمات و بدون زبانی که آن کلمات را میپرورد ممکن نیست این کلمات و واژگان در تاریخی شکل گرفتهاند که تاریخ جامعه است.
جامعه ما با ساختن واژگان برای ما این امر را ممکن میسازد که سخن بگوییم و اندیشه بورزیم و به این ترتیب، اندیشه ما همچنین از این جهت که از واژگان بهره میبرد یک اندیشه تاریخی است.
تاریخ زبان، تاریخ تمام برآیندهای زبانی هم هست. تاریخ ساختارهای اجتماعی که در ساحت سخت ایجاد میشوند، تاریخ علومی که در شاکله زبان ایجاد میشوند و تاریخ هنرها و صنایعی که در خدمت یک قوم با تاریخ و زبان مشخص هستند؛ همه و همه تنها در ساختار تاریخی اندیشه و زبان یک ملت و یک قوم بروز و ظهور دارند.
وقتی تمام این عوامل و بروزات را کنار هم قرار دهیم به چیزی به نام فرهنگ میرسیم؛ فرهنگی که تمام ساختارهای آن درون یک تمدن دارای سنخیت و همشکلی است.
مثالهای زیادی میتوان زد: میان زبان فارسی، خط ایرانی، هنرهای دستی و موسیقایی و شعری ایرانی و اخلاقیات و خلق و خوی ایرانی سنخیت و هماهنگی هست؛ چنانکه میان زبان، معماری، موسیقی و هنرهای نمایشی چینی نیز چنین سنخیتی را میتوان مشاهده و ملاحظه کرد.
هویت تاریخیای که در ساختار زبان متجلی شده است تمام ساختارهای تمدنی و فرهنگی دیگر را هم معنادار ساخته است و به این ترتیب، زیستجهانی برای انسان ایجاد کرده که هویت و معنای زندگانی جامعه و افراد را مشخص میسازد.
مدیریت، یک امر تاریخی است
مفهوم مدیریت، ناظر به ساختارها شکل میگیرد. مدیریت عبارت است از هماهنگکردن اجزایی که درون خود به سوی هدفی حرکت میکنند. اجزای جامعه اساسا درهمتنیده و به هم پیوستهاند؛ هر عضو از جامعه با عضو دیگر در ارتباط است و خود جامعه نیز با محیطزیست و تمام جهان در ارتباط است.
این ارتباط چنانکه پیشتر بیان شد یک ارتباط تاریخی و هویتی است که حول محور زبان و براساس اندیشه انسان شکل گرفته است.
هر هدفی که جامعه بهدنبال آن باشد براساس مفاهیمی است که زبان، اندیشه و تاریخ ارائه میدهد؛ هدفی که قرار است در آینده محقق شود با توجه به زمینهها و داشتههای تاریخی معین میشود.
اساسا موقعیت کنونی انسان، در ارتباط با موقعیت گذشته او و تاریخ اوست که رو به سوی آینده دارد. درخت تناور یک تمدن، ریشه در خاک تاریخ پربار آن خواهد داشت، پس نمیتوان بدون توجه به تاریخ و اندیشهای که در فرایند آن بروز و ظهور داشته است به آینده چندان امید بست.
چگونه میتوان فرض کرد که تمدن و ملتی در پی آن باشند که به هدفی دست یابند و آن هدف را بدون نگاه به گذشته و تاریخ خود تعیین کرده باشند؟ و چگونه میتوان جریان موفقیت و بزرگی ملتی را در همه عرصهها بدون توجه به داشتههای تاریخی و تمدنی خود آن ملت مدیریت کرد؟
مدیریت فرهنگی تمدن
اصطلاح تمدن یا مدنیت، توصیف فرهنگی- تاریخیای است از ارتباطات یک جامعه درهمتنیده که زبان، ادبیات، هنرها و صنایع خاص، معماری و خط ویژهای را متجلی میسازد.
ساختار تمدن همچون امری زنده و ارگانیک است که در هماهنگی اجزای درونیاش رشد میکند و ساختارهای بیرونی را صرفا تا جایی که با ساختار درونیاش سنخیت دارد بهخود راه میدهد. فهم این سنخیت صرفا با توجه به تاریخ تمدن ممکن است و بدون توجه به تاریخ و زبان این فرهنگ نمیتوان مسیر درستی را برای بالندگی آن ترسیم کرد.
هر فرهنگ تاریخی که تمدنی را شکل میدهد میل به نفوذ در فرهنگها و تمدنهای دیگر دارد و ممکن است یک تمدن براساس تقویت پشتوانههای تاریخی و زبانیاش تمام هویتهای فرهنگی و تاریخی دیگر را در خود هضم کند.
نزاع تمدنها، بهنظر امری ناگزیر مینماید، زیرا هر ملت متمدنی همچون موجودی جاندار است که برای بقای ساختار درونیاش، تلاش میکند تا از ساختارهای بیرون از خود ارتزاق کند و به این ترتیب، آن تمدن و ساختار بیرونی را به ساختار درونی تبدیل کند.
براساس همین منازعه است که فرهنگهای ملتها تهدید به نابودی میشود و زمینه برای رسوخ و نفوذ در آنها و اضمحلال کلی آنها فراهم میآید. این اضمحلال یک اضمحلال سیاسی نیست تا تلاش سیاسی و نظامی بتواند از آن جلوگیری کند. تلاش سیاسی و نظامی صرف برای ممانعت از چنین رخدادی، محکوم به شکست است.
حفظ یک ساختار تمدنی از شکست و نابودی در برابر دیگر ساختارها فقط و فقط با مدیریت فرهنگی صحیح ممکن است؛ چراکه شاکله اصلی تمدن را تاریخ و فرهنگ آن شکل میدهد و آن را معنادار میکند. بنابراین چگونه میتوان از سقوط سیاسی تمدنها جلوگیری کرد درحالیکه زبان و فرهنگ آن تمدن بدون حامی و پشتوانه رها شده است؟
نتیجهگیری
انسان موجودی اندیشهورز است که براساس زبان و فرهنگ خود رشد میکند و میبالد. هر انسان در ساختار اجتماعی و در ارتباط با محیطی طبیعی و انسانی دارای هویت میشود؛ هویتی که در نهایت ریشه در رخدادهایی تاریخی دارد که هویت آن جامعه را متعین ساخته است.
درحالی که تاریخ صرفا در حافظه تاریخی انسانها حضور دارد و بدون فهم و درک تاریخی انسان، چیزی به نام تاریخ وجود نخواهد داشت. هر ملت و جامعهای براساس این فهم تاریخی از تاریخ اندیشهای خودش، اهداف و غایاتی را برای خود معین میکند و رو به سوی بالیدن میگذارد.
مدنیت هر ملتی در تلاش برای بقای خود، همچون موجودی زنده تلاش میکند تا از ساختارهای مدنیتهای دیگر ارتزاق کند و بنابراین هر تمدنی میکوشد ساختارهای فرهنگی و تمدنی تمدنهای دیگر را بهخود شبیه کند.
از آنجا که فرهنگ تاریخی و تاریخ فرهنگی یک ملت، رشتهای نامرئی است که تمام ارتباطات و ساختارهای جامعه را منتظم میکند، نمیتوان انتظار داشت که بدون مدیریت فرهنگی درست که ساختارها را براساس مبانی تاریخیاش هدایت میکند به حفظ تمدن و بالیدن آن کمک کرد.