پیرمرد ساکن شهری کوچک بود، حقوق بازنشستگی نداشت، کارش کشاورزی و بنایی بود، با فرزند جوانش روبروی تلویزیون نشسته بود و چای می نوشید و اخبار را می شنید. نگران میشد، دعا می کرد، گاهی به قاب عکس روی دیوار نگاه می کرد و نیم نگاهی به پسرجوانش. پسر نگاه های کوتاه و کلافه ای به اخبار داشت وگاهی به دستهای لاغر و آفتاب سوخته ی پدر. هر دو خودخوری می کردند، هردو رنجیده بودند.
زن که چشم هایش به گودی نشسته بود، دل نگران نگاهی به شوهر و پسرش داشت و آرام و با احتیاط ازین میگفت که از بحث های این دو دلش آشوب است و نمی داند چه کند و کدام سمت را بگیرد.
میگفت آن موقع ها (منظورش حدود سال چهل بود) زمینها را با چه زحمتی کشت می کردیم،
محصول که بار می نشست خان و ارباب و ژاندارم میامدند و می بردند، چیزی دست خودمان را نمی گرفت.
انقلاب که شد جهادگرها از کله ی صبح سر زمین بودند، زیر آفتاب داس به دست یک روزه گندم ها را کمک مان درو می کردند،
خدا خیرشان دهد، میوه های باغ را کمک مان میچیدند، کارمان خیلی راحت شده بود. جنگ که شد با همسایه ها تنور راه انداختیم نان میپختیم، بچه های خودمان بودند نمی شد در جبهه بی غذا بمانند. پسر خواهرم یک روز آمد خداحافظی .گفت میخواهم به جبهه بروم گفتم قربانت شوم پسربزرگ خانه ای نرو، گفت : من نروم دیگری نرود پس کی دفاع کند از خاک و انقلاب؟
عید بود که جنازه اش را آوردندش. بیست سالش نبود.
نگاهی پراندوه به پسرش میکند و درددلش را ادامه میدهد: با پدرش بحث میکند میگوید دلت به چی خوشه؟ پای این اخبار میشینی چی گوش بدی؟
بچه ام هم تقصیری نداره، درس خوند اما کار پیدا نکرد. وام گرفته کار راه بندازه، تو قسطای خود ِ وام مونده، باید دوبرابر پس بده. والا آخوند مسجد ما اونوقتا میگفت پول نزول نجسه، نمدونم والا میگن وامه نزول نیست. حالا اسمش هرچی هست روزگار بچه منو که سیاه کرده. اشک روی چینهای صورتش می غلتد و روی چادر رنگی اش میافتد. رو به قاب عکس شهید میکند: رفتم گلزار شهدا به شهید گفتم خودت دعا کن، پسر منم سروکاری پیدا کنه و سروسامون بگیره، اینقد با باباش بحث نکنه پای اسلام و انقلابم نیاره وسط.
در مسیر به چهره ی خسته و مصمم پیرمرد فکر میکنم که در اوج رنجها ، خاطره ی روزهای دور از جهادگران با اخلاص چگونه او را به ارزش ها و انقلاب پایبند و دلبسته قرار داده.
و به چهره ی رنجور جوان که چگونه زیاده خواهی ها و فراموشی عده ای در جایگاه ِ قدرت، زندگی را بر او دشوار ساخته.
یاد سخن رهبری خطاب به گروه های جهادی می افتم که
"گفتمان حرکت جهادی، شماها را به وجود آورده! "
اما چگونه عده ای از نیروهای انقلابی و جهادی حتی فراموش کرده اند که هویت شان با گذشت از منافع مادی و ایثار معنا یافت، با کوشش و حرکتِ خارج از محاسبات سود و منفعت شخصی و مادی برای حفظ آرمان انقلاب که ؛ یاری محرومان و مستضعفان بود. که قرار بود هرگونه فعالیت اقتصادی در مجموعه های جهادی و انقلابی در جهت همین هدف باشد چرا که امنیت کشور و مشروعیت نظام وابسته به خدمت به محرومین و محرومیت زدایی است.
اما با کم رنگ شدن آرمان ها، بنگاه اقتصادی شدن ، جایگزین حرکت جهادی شد آنهم در دل برخی از سازمان ها و نهاد هایی که هنوز نام "جهادی" بودن را یدک می کشند.
و در میابم که تاکید امام راحل چه میزان حیاتی بود که
"پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به این مملکت آسیبی نرسد! "
مملکت ؛ در نگاه نگران آن مادر، در اضطراب های جوان و در اندوه پدری خلاصه می شود که امیدشان به انقلاب مستضفان بوده و هست و آسیب یعنی کم رنگ شدن امید!
سخنان رهبری را کنار هم میچینم که :
"گفتمان حرکت جهادی، شماها را به وجود آورده. ما بایستی کاری کنیم که این گفتمان به یک گفتمان عمومی تبدیل شود: عده ای هستند که محرومیت زندگی و جسمانی ندارند اما از خدمت به محرومان محرومند. به آنها هم خدمت کنید! "
شاید بیدار سازی و تلنگری جدی به برخی که اطاعت از توصیه های رهبری را فراموش کرده اند، قدم نخست در خدمت باشد! آنهایی که از خدمت به محرومین ، محروم شده اند و مشابه با تفکر سرمایه داری؛ مستضعفان را فرصت و جامعه بازار می بینند!
خدمتی که معنای کارجهادی و گروه جهادی را زنده کند چنانچه به فرموده ی رهبری:
"جهادگران دستاورد انقلاب و مژده آینده بهتر کشور اند! "