از معده درد تا سرطانی که تمام بدن را فرا گرفته است؛ سرطانی که بعدها ثابت شد، دروغ بوده و وجود خارجی نداشته اما پزشک به آن چنگ انداخته بود تا امید مادر را ناامید کند، مبادا برای فهمیدن حقیقت راهروهای بیمارستان را دنبالش بدوند و پاپیچش شوند!
به گزارش «تابناک»، اینکه باید حقیقت را به بیمار و خانوادهاش گفت یا نه، از آن دست چالش های اخلاقی است که هر چقدر در دنیا حل و فصل شده و روال یافته باشد، همچنان در کشورمان جاری است؛ اما قصدمان از این مطلب، نه پرداختن به این موضوع، که روایت دردی است که از پیموده شدن مسیر معکوس در این باره به دست آمده تا همه رویاهای یک مادر را آلوده به ابهامات فراوان کرده و از دست رفتن تنها فرزندش را به کابوسی ناتمام در زندگیاش تبدیل کند.
ماجرا از اینجا آغاز میشود که اردیبهشت ماه سال گذشته، مارال ۲۸ ساله از درد معده به ستوه آمده و راهی دکتر میشود. هر پزشکی یک تشخیصی میدهد تا اینکه سرانجام مشخص شود، تودهای کبد وی را فرا گرفته که برای تشخیص چگونگی رفع آن، نمونه برداری در دستور کار قرار گیرد.
نمونه گیری نشان میدهد که تودهای خوش خیم در بدن مارال جا خوش کرده که باید با جراحی خارجش کرد، ولی از اتاق عمل خبر میرسد که توده بزرگ تر آن است که در اصفهان بتوان کارش را یکسره کرد، زیرا ممکن است، دختر جوان نیازمند پیوند کبد شود؛ از اینجا راه درمان به سمت استان مجاور و شهر شیراز و بیمارستان معروفش در پیوند کبد کج میشود تا دختر به همراه همسر و مادرش راهی بیمارستان ... شود.
در نخستین معاینه، پزشک (نام این پزشک و سایر پزشکانی که در گزارش غیر مستقیم از ایشان یاد میشد، نزد «تابناک» محفوظ است) توصیه نامه همکار اصفهانیاش را مچاله کرده و دور میاندازد، چراکه تشخیص وی را قبول ندارد. مارال راهی کمیسیون بیمارستان میشود تا توسط یکی دو تن از اعضای کمیسیون پیوند معاینه شده و به تشخیص یکی که لابد شرایطش را حاد تشخیص داده، اولویت نوبت دهی برای جراحی بر پرونده وی درج شود؛ اما کدام نوبت دهی؟
از اینجا به بعد ماه ها کار دختر سرکشی به اتاق نوبت پیوند است؛ اما پاسخ تکراری ای که میشنود، نبود کبد با مشخصات خونی مورد نیاز برای پیوند به وی است. اینقدر این پاسخ را شنید که در نهایت مجبور شد اتاق های دیگر را امتحان کرده و پاسخ جامع تری بگیرد!
«سی چهل میلیون تومان به حساب مؤسسه وابسته به بیمارستان که برای تکمیل ساختمانی جدید پول جمع میکند، واریز کن تا نوبتت را بالا بیاورند!»؛ این را معصومه ایواز، مادر مارال روایت میکند و میگوید: کسی از آشنایان را یافتیم که حاضر بود، ده میلیون واریز کند که ناگهان آشنایی یافتیم که سفارشمان را کرد و از آن به بعد هر روز مارال برای نوبت دهی صدا میشد!
نوبت دختر بیمار دیده میشود؛ اما هنوز کبد مورد نیار برای پیوند به وی یافت نشده و رنج هر روزه ماندن در صف و جواب شدن آخر وقت به مشکلات افزوده شده تا اینکه سرانجام اواخر فروردین ماه امسال، بخت به مارال رو میکند؛ بختی که قرار بود زندگی دوباره وی را رقم بزند ولی این گونه نشد.
27 روز از سال نو گذشته، ساعت نه صبح مارال با دنیایی از امید و آرزو راهی اتاق عمل میشود تا شکمش برای دومین بار به تیغ جراحان باز شده و مهمان ناخوانده را با هدیه هموطنی مرگ مغزی شده تعویض کرده و بار دیگر به زندگی بازگردد؛ به تدریس در دانشگاه، به زندگی با همسر و هواداری مادری که دو سالی میشود همسر از دست داده و دخترش تنها مایه امیدش است.
خانم ایواز که به رغم دو ماه از پر کشیدن دخترش، هنوز حزنی شدید در کلامش جاری است، به اینجا که میرسد میگوید: تیم پزشکی پیوند عضو، ساعت چهار بعدازظهر بیرون آمدند و باز بیست دقیقه بعد همه به اتاق عمل برگشتند. پس از عمل هم که مارال بیهوش بود و به بخش آی.تی.یو (بخش مراقبت های ویژه پیوند عضو) منتقل شد. ساعت یک بامداد که بالای سرش رفتم، تنش آنقدر ورم کرده بود که باورم نمیشد این دختر من باشد. دو پزشک عمومی در حال معاینهاش بودند. فشار دخترم چهار روی دو بود. گفتم: «چرا فشارش اینجوریه؟!» گفتند که طبیعی است. پرسیدم چه زمانی به هوش میآید؟ گفتند خودمان داروی خوابآور تزریق میکنیم برای اینکه باید فعلاً به این حالت بماند.
و ادامه میدهد: روز جمعه دختر برادرم که ساکن شیراز است، به بیمارستان آمد و گفت، با یکی از پرستارهای اتاق آی.تی.یو آشناست. رفت که بپرسد حال مارال چطور است و وقتی که بیرون آمد، حالتش کمی دگرگون بود. بعد فهمیدم که بدن دخترم در همان حین عمل کبد را پس زده و اعضای بدنش در حال از کار افتادن بود. دکتر قلب که باید برای معاینهاش میآمد، تا ۴۸ ساعت نیامد و بعد توضیح داد که همه چیز به من گزارش میشده است.
اما بشنوید از اینکه در این هفت ماه، توده درون بدن مارال بزرگ شده بود؛ این را اسکن نشان میداد تا گلایه اول مادر این باشد: چرا با وجدان نوبت را رعایت نمیکنند؟ چگونه است که هفت ماه یک نوبت هم دخترم را صدا نکردند و بعد ...
سخت است که توضیحی برای پاسخ دادن به این مادر بیابیم، ولی هر چقدر این کار سخت و دشوار مینماید، در قیاس با سخنانی که در ادامه از وی میشنویم، چیزی نیست؛ جایی که از رنج دویدن به دنبال پزشکان در راهروهای بیمارستان تعریف میکند و میگوید: چرا وقتی ساعت ها صرف عمل جراحی کسی میکنیم، نباید به قدر چند دقیقه به خانواده اش توضیح بدهیم تا بدانند چه شده و بر پاره تنشان چه گذشته؟ آن روز هم اگر خسته هستند و توضیح نمیدهند، چرا فردایش این حق را برای خانوادهای که پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته قائل نمیشوند؟ باور کنید سخت است که دنبال پزشک بدوی و در توضیح بشنوی: «کدام دختر؟ همانی که سرطان داشت؟ حال او خیلی بد است؛ هیچ جایی مثل او را عملش نمیکنند! خدا را شکر کن ...»!
همه اینها بعد از قسم دادن پزشک گفته شده تا اصرار مادر بالاخره کارگر واقع شده و بشنود: «ممکن است دوباره تحت عمل پیوندی دیگر قرار گیرد». جالب اینکه روز چهارم باز میگویند، کبد جدیدی رسیده و دختر بیهوش به اتاق عمل خواهد رفت؛ بیهوش که نه! دختری که به کما رفته بود و همه این حقیقت را خبر داشتند، جز مادر و همسرش؛ همان گونه که خبر نداشتند بدنش پیوند را پس زده و حالش بحرانی است!
این همه کجی در رفتار با خانواده بیمار قطعا از اوضاع ناخوشی در آن مجموعه خبر میدهد، ولی مادر مارال بهتر در این باره سخن میگوید: شاید فکر کردند من ضعیفم که حقیقت را با من در میان نگذاشتند؛ اما چرا واقعیت را به شوهرش نگفتند؟ مگر میشود این واقعیات را نگفت و بعد به دروغ مدعی شد که سرطان تمام بدن دخترم را گرفته بوده است؟
بدین ترتیب یک ابهام این میشود که چگونه هفت ماه خبری از کبد با مشخصات مورد نیاز برای پیوند به مارال یافت نشده و در چهار روز دو بار این اتفاق رخ داده و علاوه بر آن، رسیدن آزمایش آسیب شناسی ثابت میکند که مارال سرطان نداشته و پزشک هر چه گفته، عاری از حقیقت بوده است!
اما بشنوید از حال مارال؛ دختر را در حالی که قلبش منظم کار نمیکرده، راهی اتاق عمل میکنند تا بار دیگر پیوند کبد شود، ولی به محض خروج از اتاق عمل، به بخش نرسیده ایست قلبی میکند. بار نخست احیا میشود و بازمیگردد؛ اما حوالی نه صبح 31 فروردین، چهار روز از آغاز پروسه درمانی در بیمارستان گذشته، ایست قلبی بعدی، یک دختری بی جان بر جای میگذارد و ده ها ابهام و رنجش!
ایواز میگوید: حالمان مساعد هیچ کاری نبود اما بعدها به مدیران بیمارستان بابت موارد پیش آمده اعتراض کردیم که پاسخ آن را چند روز پیش تلفنی دادند و گفتند: «پزشکان به وظایفشان به درستی عمل کردهاند»؛ شاید حق با ایشان باشد و هیچ کوتاهی در اتاق عمل یا پس از آن رخ نداده باشد، ولی همین که حقیقت را برایمان بازگو نکردند، قصوری است که نمیتوان از کنارش گذشت. همین که هفت ماه دیرکرد تا عمل جراحی رخ داد، ابهامی است که برای ما حل شدنی نیست؛ اینکه میگویند پول واریز کنید و بعد نوبت دیده شده و بیمار را صدا میزنند، اینکه نمیگویند بیمار به کما رفته، پیوند را پس زده و... .
حالا مادر داغدار به شعر دختر بر سنگ مزارش مینگرد و پس از کلی کلنجار رفتن با خود به این نتیجه میرسد که باید به نظام پزشکی شکایت ببرد؛ اما سوای این اقدامات، بیشتر از هر چیز دوست دارد تا روایت رنجی که بر دخترش و وی رفته، رسانهای شود تا شاید کسانی که مجبورند در این راه گام بردارند، مثل وی چشمشان بر حقایق بسته نباشد!
گفتنی است، «تابناک» آمادگی دارد توضیحات مسئولان را در این باره منتشر نماید.