منشاء این تغییر نگاه (غیر از گذر سن) چه بوده؟ در مورد شخص من عواملی مثل زندگی در غربت و درک موقعیتهایی مثل تنهایی، اقلیت بودن، تبعیض و گاه حتی مورد تحقیر واقع شدن، دوری کوتاه و بلند از وطن، فراختر شدن محدوده همزیستی با آدمها، دیدن زندگیها، عقاید و سرنوشتهای خیلی متنوعتر، اجبار مواجهه با اتفاقات شدید، تلخ و تجربه نشده در زندگی و البته یک مورد خاص همنشینی بیشتر با سینمای جهان و سینمای مستقل و صنعت نمایش و روایت شاید از همه بیشتر نقش داشتهاند. چهار نکتهای که مینویسم را احتمالا خودم و بقیه روی کاغذ و در عالم نظر خوب میدانیم. تفاوتش برای من آنجا بود که از یک عامل ذهنی تبدیل به عینکی برای دیدن دنیا و راهنمای عمل شدند.
۱) درس اول: سیاهی همیشگی نیست، همیشه نوری ته روزن هست! در جوانی تجربهای از کوهنوردی داشتم: هوای کوه خیلی ناپایدار است خصوصا در بهار. زیاد پیش میآید که در روز معمولی و حین برگشتن از قله ناگهان برف و باد و باران ظرف چند دقیقه همه چیز را به هم میریزد، جوری که گاهی فکر میکنی دیگر نمیتوانی قدم از قدم برداری و دنیا به آخر رسیده است. ولی وقتی از دل این کولاک عبور میکنی بیرون میآیی ناگهان میبینی که آن پایین آفتاب درخشان و زندگی عادی در جریان است و خبری از تیره و تاری دو ساعت پیش نیست. در فاصله ۳۰-۴۰ سالگی من اتفاقاتی در کشور و زندگیام افتاد که ابتدا تصور میکردم آینده زندگیام وارد مسیر بیبازگشتی شده است. این طور نبود، مثل آن کولاک کوه، سرمای زمستان جامعه و زندگی شخصی هم موقتی است و از آن عبور میکنیم. دنیا این قدر قطعی نیست و سیاهی و سختی هم همیشگی و تا ابد نیست. به نظرم کسانی که میتوانند در بدترین شرایط برپا و امیدوار بمانند این نکته را برای خود درونی کردهاند و همیشه در افق بلند زندگی، روشنی بعد از شب تاریک را میبینند.
۲) درس دوم: خوشحالی تابعی از موفقیت تعریف شده توسط جامعه نیست! جامعه معمولا درس غلطی به افراد میدهد: موفقیت ممکن نیست مگر با پیمودن مسیرهای استاندارد و از پیشتعریف شده موفقیت (تحصیل در دانشگاه خوب، شغل در یک سازمان مطرح، ...). من در چهل سالگی به نتیجه عکس این رسیدهام: خوشحالی زمینی بسیار فراختر از این چند معیار تنگ است. یکی از مشغولیتهای چند سال اخیرم نگاه کردن و آموختن از زندگی انسانهای خوشحال و پرانرژی و پراثری است که اتفاقا با معیارهای جامعه مدرن (خصوصا جامعه سرمایهداری) اصلا موفق محسوب نمیشوند. نسبت به ده سال قبلم خیلی بیشتر این سوال را میپرسم که چه چیزهایی در «درون آدمها» است که آنها را به این موقعیت از خوشحالی و رضایت از زندگی رسانده است.
۳) درس سوم: اصالت زندگی را نباید فدای فرصتهای حقیر کرد! معمولا در کتابهای پرفروش مدیریت و موفقیت و بازاریابی و امثال آن به آدمها میآموزند که «فرصتها در دنیا محدود است و باید همیشه مترصد قاپیدن آن بود». این نگاه آخر سر در دل خودش «نمایش» و «تصنع» را به عنوان عوامل موفقیت تجویز میکند. تجربه زندگی درست برعکس این را به من نشان داد: زمین خدا وسیع است و زندگی هر کس با مقداری نوسان و چند سالی این طرف و آن طرف، دست آخر بازگشت به میانگین همه داشتهها و کردههای او است. حرص نباید داشت و در کمین فرصتها هم نباید بود. اگر سر انسان به اصل کارش گرم باشد دیر یا زود بهرهاش از زندگی را میبرد و هر قدر این «گرم بودن سر به اصل کار» بیشتر باشد، ماحصل زندگی هم پایدارتر و عمیقتر و رضایتبخشتر خواهد بود.
۴) و نهایتا درس چهارم: هرگز هیچ موقعیت ویژه (Privilege) خود، طبقه، قوم، قبیله، کشور، ... را بدیهی و مفروض نگیر و همواره با نگاه انتقادی و تردید به محق بودن این موقعیتها و محرومیت بقیه دنیا از آن نگاه کن. به خاطر بیاور که اگر موقعیتی هم هست، چند برابر آن را به بقیه جامعه بشری مقروض و مدیون هستی.
حامد قدوسی
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.