این یادداشت ها در وهله اول برای استادان دانشگاهها نوشته شده اند. هرچند امید است مطالعه آنها برای اهل علم و خرد و یا همه کسانی که با فرهنگ این مرز و بوم سروکار دارند، نیز خالی از فایده نباشد.
فرض بر این است که عده ای استاد از دانشگاههای گوناگون با طرز تفکرهای مختلف در یک نشست هم اندیشی مجازی حاضر شده و به بحث و گفتگو می پردازند؛ و حاصل همه این بحث ها می شود نیوشیدن کلی حرف خوب؛
....و نوشیدن: «یک فنجان فرهنگ»
مدرسه طبیعت؛ آغازی تا بی نهایت...
از همه همکارانی که منت گذاره، با بیان شیوای خود از روش «برنامهریزی پنهان» برای ارتقای دانشجو سخن گفتند، نهایت سپاس را دارم.
من فرزند کویرم و از بیرجند، مرکز استان خراسان جنوبی در این نشست مجازی استادان شرکت کردهام. من معتقدم نامآوران و نخبگان هرکشوری لازم است چنین برنامهریزی ارزشمندی را برای ساماندهی سالها پیش از ورود دانشجویان به دانشگاه، یعنی دوران کودکستان و دبستان آغاز کنند و با فراهم آوردن تمهیدات لازم، کار ما استادان و مدرسان دانشگاه را تسهیل نمایند.
اتفاق مبارکی که گونهای از آن مدتی است در شهر بیرجند کلید زده شده و ما به تدریج شاهد آثار و برکات آن هستیم.
اجازه دهید من به مدد نَفَس گرم شما عزیزان اندکی درباره مدرسه طبیعت بیرجند صحبت کنم که از سال 1394 تأسیس شده و به نام «کنکاج» شهرت یافته است.
مدرسهای که اساس آن بر طبیعت گردی، زندگی با حیوانات، بازی و لذت از کلاسهای پر نشاط نهاده شده و عده زیادی از کودکان 4 ساله تا نوجوانان 12 ساله را گرد هم آورده است.
مدرسه سیاری که فعالیت اولیه خود را از گلخانهای در اطراف بیرجند آغاز نموده و اکنون در پی آن است که بچهها را از حصار بلند زندگی مصنوعی در آپارتمانها جدا کرده، مهمان طبیعت نماید.
همکاران عزیز؛ ما مبتکر این طرح نیستیم. تاکنون در 134 کشور جهان ایده پردازی این طرح انجام شده و مراحل تکامل خود را سال به سال طی میکند.
بچهها در این مدارس زندگی در کنار کاجهای پارک جنگلی را تجربه میکنند. آنان از درختان بالا میروند، دنبال مرغ و اردک میدوند، با آب و خاک و چوب کار میکنند و از آنها فرآوردههای مختلف به دست میآورند. آنان با طبیعت درگیر میشوند و در ضمن بازی و تفریحات سالم نکات بسیاری را آموخته و مورد تجربه قرار میدهند.
این طرح در کشور ما روز به روز در حال گسترش است. اکنون در شهرهای معدودی این روش خاص آموزش مورد استفاده قرار گرفته و جنبههای مثبت و منفی آن به محک تجربه گذارده شده است. ثبت نام در این مدارس اجباری نیست؛ اما بچهها نسبت به حضور درآنها رغبت بیشتری از خود نشان میدهند. روشهای جذاب آموزشی، این مدارس را از سایر مدارس کشور متمایز ساخته و فرآیند جدیدی را در این عرصه رقم زده است.
میزان اهمیت این مدارس و همچنین تأثیر آموزشهای آن سالها بعد شناخته خواهد شد، اما آنچه از هم اکنون محرز است، اینکه با آموزش متنوع و روشمند، اهداف ارزشمندی قابل دستیابی است.
«بر آموزش کودکان خود تمرکز کنید، میوه شیرین و دلچست آن را بعدها خواهید چشید! »
روانشناسان اجتماعی جوان را، و به تبع آن خانواده و اجتماع را، به چهار دسته متعالی، متعادل، متزلزل و متلاشی تقسیم میکنند.
جوان متعالی را همانند مربع متوازنی می دانند که از چهار ضلع هدایت و حمایت، اقتصاد، آموزش و امنیت تشکیل شده و کنش و تعامل این چهار عنصر با یکدیگر زمینه تعالی و بزرگیِ او را فراهم میسازد.
آنان آنگاه با عنایت به محدودیتها و مضیقههای موجود در خصوص پرورش چنین جوانی، از دیدگاه خود قدری تنزل کرده، به جوان متعادل میرسند. جوانی که به جای مربعی متوازن به مثلثی متساوی الاضلاع تشبیه شده و سه ضلع مهم وی را امنیت، اقتصاد و آموزش تشکیل میدهند. او هرچند در این تعریف از هدایت و حمایت کافی برخوردار نیست، اما باز هم به مدد آن سه عنصر مهم میتواند به تعادل دست یافته و از این گوهر ثمین چون پاسبانی امین نگهداری کند.
جوان نوع سوم جوان متزلزل است که او هم مانند مثلثی که پیش از این گفته شد، سه ضلع دارد، اما متساوی الاضلاع نیست. مثلثی متساوی الساقین است که دو ضلع امنیت و اقتصاد آن بلندتر و ضلع آموزش کوتاه تر درنظر گرفته شده است. تا همواره یادمان بماند که کوتاهی در آموزش میتواند سرانجام به تزلزل منجر شود.
و سرانجام جوان نوع چهارم از سه ضلع مثلث فقط دو ضلع امنیت و اقتصاد را داراست و فاقد ضلع سوم، یعنی آموزش است. چنین جوانی متلاشی است. از خودباوری و اعتماد به نفس کافی برخوردار نیست. نه خود و نه جامعه اعتبار و منزلت وی را به رسمیت نمیشناسند. او سرمایه محسوب نمیشود و فقط برای خانواده و جامعه هزینه دارد. حسابی روی آینده او باز نمیشود. همان که گفتیم؛ او جوانی متلاشی شده است. متلاشی است چون آموزش ندیده است!
... و نیک میدانیم که آموزش از کودکی و براساس برنامهریزی پیدا و پنهان شکل میگیرد.
دوستان؛ از تافلر جملهای را نقل میکنند که نظامهای آموزشی از تصور ما نسبت به آینده مایه میگیرند. از این رو اگر تصور جامعهای از آینده با واقعیت موجود آن منطبق نباشد، نظام آموزشی آن جامعه، راه خیانت به جوانان خویش را پیش گرفته است.
همه ما باور داریم که برنامهریزی برای نسل جدید، به تبع ارتباط منسجم و گسترده با آن حاصل خواهد شد. اگر پدران و مادران جامعه ما از فرزند خویش و تربیت و آموزش آنها فاصله داشته باشند، هرگز نمیتوانند به ساماندهی آنها پرداخته، برنامهریزی شایستهای را برای آنان رقم بزنند!
یکی از اقوام ما چند سالی است به تهران مهاجرت کرده و به اصطلاح «پایتخت نشین» شده است. چندی پیش بعد از مدتها او را دیدم و از وی پرسیدم: چند فرزند داری؟ گفت سه تا! پرسیدم چند ساله هستند؟ دستهایش را از هم باز کرد و گفت: اینقدری، اینقدری و اینقدری. ... و هر بار این که این کلمه را تکرار می کرد فاصله دستها راکم و زیاد مینمود!
من که از سخن او خنده ام گرفته بود، پرسیدم این چه طرز اندازه گیری است؟ گفت حقیقت امر اینکه من صبح زود از خانه خارج میشوم، در حالی که بچهها خوابیدهاند و شبها نیز وقتی به خانه برمیگردم که آنان در بستر آرمیدهاند. باور میکنی من تازگی فقط قد و اندازهای از آنها میبینم و بس؟!
شما را به خدا، با این اندازه ارتباط، سخن گفتن از برنامهریزی، سخن هجو و باطلی نیست؟
و آیا با این سبک فرزند پروری، ما میتوانیم به آینده امیدوار باشیم؟
به گمانم بد نیست سر در گوشِ هم، این بیت سعدی را به یکدیگر گوشزد کنیم:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کاین ره که تو میروی به ترکستان است***
گاهی جوانهها محکوم به کوتاه ماندن اند!
ما میتو انیم به آینده امیدوار باشیم به شرط آنکه:
دست والدین و مربیان در طول دوره آموزش و تربیت کودک، نوجوان و جوان در دست هم باشد؛ پدرها، مادرها، معلمان، دبیران و استادان واقعاً نسبت به مخاطبان خویش احساس مسئولیت کنند؛ رفتارها با گفتارها هماهنگی و انسجام داشته باشد. اگر میخواهیم از چیزی کم بگذاریم، آن چیز لزوماً رفتار نباشد؛
همچنین آینده نسل حاضر، به اندازه سبد غذایی اش، به قدر خورد و خوراکش اهمیت داشته باشد و استعدادها، ظرفیتها و تواناییهای آنان جداً مورد لحاظ قرار گیرند!
استادان عزیز؛ اگر من سخن خویش را با این جملات آغاز کردم، میخواستم مهر تأییدی بر سخنان همکاران خویش بزنم و عرض کنم آنچه در گذشته در مدارس ما تحت عنوان «انجمن اولیاء و مربیان» وجود داشته و اکنون نیر ادامه یافته است، طرحی هوشمندانه و هدفمند است.
باید باور کنیم یک دست صدا ندارد. باور کنیم بی همکاری خانوادهها و مربیان و اساتید و معلمان: آنچه البته به جایی نرسد فریاد است!
چندی پیش با رئیس یکی از دانشگاههای مهم که در مرکز یکی از استانهای مرزی ما واقع شده؛ گفتگو میکردم.
وی میگفت در ارتباط با دانشجویان بایستی همواره شرایط خانوادهها را نیز لحاظ کنیم. بعضی خانوادهها قید و بند درست و حسابی ندارند. فرزندشان اگر دو ماه هم به خانه نرود، اهمیتی برای آنان ندارد. میگفت ما دانشجویانی داشتهایم که در معرض اخراج بودهاند، اما چون میدانستیم اگر اخراج شوند، خانوادهها آنها را پس میزنند و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار آنهاست، از اخراجشان خودداری کردیم.
همچنین دانشجویانی داشته ایم که اقدام به خودکشی کرده، اما چون تعاملی بین خانواده و دانشگاه نبوده، نه استاد و نه گروه هیچیک متوجه نشدهاند. این اسباب سرشکستگی ما نیست؟
دوستان؛ من همواره به همکاران خویش توصیه کردهام که مراقب برنامههای پیدا و پنهان خود باشیم. مواظب بیانهای غیرمستقیم خود باشیم. حتی بالاتر، مراقب زبان بدن خود باشیم.
بیانهای پنهان از بیانهای عیان تأثیر گذارترند! این رفتارهای ما هستند که از ما خاطره میسازند و گاهی موجب محبت و گاه سبب تنفر دانشجویان از ما میشوند
چه استعدادها که با بیتوجهی ما از میان رفته و چه ظرفیتها که با بیاهمیتی ما نابود شده اند. امروز وقت آن است که ما تلنگری به خودمان بزنیم و یک بار دیگر به گوش جان خود زمزمه کنیم که:
هُش باش؛ فرصت طلایی تربیت نسل جدید به اندک غفلتی ممکن است از ما گرفته شود!
در خاطرات عزیز سفر کردهای آمده است: من سالها در ونکوور کانادا زندگی میکردم، در محله ما جایی در نزدیکی اقیانوس وجود داشت که به آنseawalk میگفتند. مردم معمولاً به آنجا میآمدند و قدم میزدند. روزی در حال قدم زدن در این منطقه بودم که صندلی ها و نیمکتهای آنجا توجهم را جلب کرد. دیدم اینها به نام افرادی است که آنها را به شهر و مردم خویش هدیه کردهاند.
به نظرم رسید من نیز نهالی در این نقطه بکارم تا یادگاری از من در این شهر باشد. بذری انتخاب کردم، جای مناسبی هم برای کاشت یافتم، اما وقتی خواستم بذر را بکارم، فکری به خاطرم خطور کرد که از انجام کار خود پشیمان شدم!
دیدم من میخواهم این بذر را در دل چمن زیبای یکدستی بکارم که پس از رشد و شکوفایی، زیبایی آن محیط را دو چندان کند!
اما این منطقه چنین اقتضایی ندارد. این بذر پس از چند روز خیس میخورد و شروع به جوانه زدن میکند، جوانه سر از خاک برمیآورد و میآید قد بکشد که یک ماشین چمن زنی از راه میرسد و سرِ او را میزند. بذر دوباره تلاش میکند. باز شروع به رشد کردن و بالا آمدن میکند که دوباره سر و کله آن ماشین چمن زنی پیدا میشود و... آش همین است و کاسه همین!
در وسط چمن که زیبایی و طراوت آن به یکدستی و کوتاهی آن است، درختی که طبیعت آن بالا بلندی و آزادگی است، جایی ندارد.
اینجا حتی جوانهها محکوم به کوتاه ماندن اند.
یادم آمد از بچههای با استعداد و پرتوانی که میخواهند بالنده شوند و قد بکشند، اما هر از گاهی سر و کله چیزی چون ماشین چمن زنی پیدا میشود و جلوی رشد و شکوفایی آنان را میگیرد.
این آدم باید شاعر شود، باید فیلسوف شود یا هنرمند و مخترع و نقاش و خطاط و مجسمه ساز!
اما ما با ماشین چمن زنیِ عادات و رسوم، سنتها و باورهای عمومی، تربیتهای ناروا و حتی درس و بحث دانشگاه از راه میرسیم و سرِ آنها را میزنیم!
و ... وای بر ملتی که سرش را زده باشند!
این نهادها که باید از درختان تنومندی سر برآورند که با تفاوتهای خویش از هم بازشناخته میشوند، یکی بلند و میوهدار، یکی متوسط و سایهدار، دیگری تناور و شگفت ...، ماشین اقتدر جامعه سر همه را میزند و آنهارا هم اندازه و یکسان و مساوی قرار میدهد.
همه لیسانسیه، همه فوق لیسانس، همه دکتر... همه مساوی، همه مثل هم!
و این بلایی است که ما خود بر سر خویش آورده ایم!
تربیت نسل جوان ممکن است به پرورش استعدادی باشد که اگر به حال خود رها شود، کوچک ترین اثری از خود باقی نخواهد گذاشت.
من دوست تحصیلکردهای دارم که برخلاف بسیاری از استادان که فرزندان خویش را به سمت دبیرستان و رشته ریاضی سوق میدهند، تا به دنبال آن به دانشگاه راه پیدا کنند و لیسانس بگیرند و مراحل بعدی...؛ پسرش را به هنرستان فرستاد تا رشته فنی بیاموزد و فوق دیپلم بگیرد!
علت این کار را از او پرسیدم. او با منطق و استدلال به من گفت که اولاً پسر من به این رشته علاقهمند بوده و من او را به سمتی سوق دادهام که دقیقاً منطبق با علاقه و دلبستگی اوست. ثانیاً فرزند من با ورود به هنرستان از هم اکنون پای در مسیر پیشرفت گذارده و میتواند بسیاری از کارهای مهم خود را کلید بزند، ثالثاً من و او هر دو عقیده داریم یک فوق دیپلم کارآمد و فنی به مراتب از یک لیسانسیه بیکار و عاطل مهم تر و ارزشمندتر است.
استادان عزیز؛ من نمیدانم شما چه عقیدهای دارید، اما میدانم پدری که چنین میکند بذرخوب پر استعداد خویش را جایی برده و کاشته است که تا سالهای مدید خبری از ماشین چمن زنی در آن اطراف نیست!
این بذر وقتی درخت تنومندی شود، ممکن است بر محوطه گستردهای از چمنهای پیرامون خود سایه افکند. ممکن است خیلی چیزها را زیر چتر خود خود بگیرد.
این بذر جز آنکه درخت تنومندی شود، چارهای ندارد!
*عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و معارف اسلامی