این یادداشت ها در وهله اول برای استادان دانشگاهها نوشته شده اند. هرچند امید است مطالعه آنها برای اهل علم و خرد و یا همه کسانی که با فرهنگ این مرز و بوم سروکار دارند، نیز خالی از فایده نباشد.
فرض بر این است که عده ای استاد از دانشگاه های گوناگون با طرز تفکرهای مختلف در یک نشست هم اندیشی مجازی حاضر شده و به بحث و گفتگو می پردازند؛ و حاصل همه این بحث ها می شود نیوشیدن کلی حرف خوب؛
....و نوشیدن: «یک فنجان فرهنگ»بنایی با خاک معدن طلا!!
از همکاران عزیزی که با طرح مباحث سازنده به غنای این بحث کمک کردند، سپاسگزارم.
من گمان میکنم برای ارتقای دانشجو با استفاده از برنامهریزی پنهان توجه به یک نکته، بسیار مهم و اساسی است و آن چیزی نیست مگر برخی سردرگمیها که به هر دلیل گریبانگیر نسل جوان ما شده است. مگر میتوان با جوانان سروکار داشت، هر روز در کلاس درس و محیط دانشگاه آنان رادید و به این سردرگمیها اذعان نکرد؟
من خود، در همین ترمهای اخیر دانشجویی داشتم که درسی را با من گذرانده و با نمره 16 آن درس را پاس کرده بود. جالب آنکه او ترم بعد دوباره آن درس را با همان سرفصلها گرفته، بار دیگر برای چند ماه سر کلاس درس آمده و در یک ترم اضافه برای بار دوم آن را گذرانده است.
همکاران عزیز! دقت کنید؛ بین این دو بار اخذ یک درس و نشستن پای درس استاد هیچ فاصلهای نیفتاده، اما با این وجود دانشجو متوجه نشده که این درس را قبلاً گذرانده و پاس کرده است. شما میگویید ما با افرادی از این دست چه کنیم؟
یا دانشجوی دختری که به دانشگاه میآید و سر کلاس درس نیز حاضر میشود، اما انگیزهای برای تحصیل در او مشاهده نمیشود. روزی از یکی از آنها پرسیدم تو که زحمت میکشی و سر کلاس میآیی، چرا درس نمیخوانی؟ گفت استاد من اصلا ًبرای درس خواندن به دانشگاه نیامده ام، من که چشمهایم از فرط تعجب گرد شده بود، پرسیدم پس برای چه کاری آمدهای؟ گفت من اگر میخواستم توی خانه بنشینم و مشغول کار خود باشم و یا بیرون بروم و با دوستانم خوش بگذرانم، پدر و مادرم به گیر میدادند. من به دانشگاه آمدهام تا آزاد باشم. الان هر جا که میخواهم میروم و هر وقت پدر و مادرم میگویندکجا بودی، میگویم دانشگاه!
دوستان و همکاران گرامی؛ خوشحال میشوم اگر بدانم شما در برنامهریزیهای پنهان خویش برای این دسته از دانشجویان فکری کردهاید یا نه! وآیا به لطایفالحیلی راهی برای اصلاح آنان جستهاید یا نه!
یکی از مباحثی که اندیشه ما را درخصوص نسل جوان دچار خبط و خطا میکند، انگشت گذاردن بر معدودی موارد سردرگمی جوانان و غفلت از ظرفیتهای نامحدود این نسل است. به گونهای که در یک دیدگاه سطحی و روبنایی جوان با آن نقیصهها و کاستیها سنجیده میشود، نه با این پتانسیلها و ظرفیت ها!
نتیجه چنین برخوردی معطل ماندن این ظرفیتها و عدم استفاده مؤثر از آنهاست.
دقیقاً شبیه اینکه خاک معدن طلا که حاوی گرانبهاترین فلز دنیاست، به جای آن که به کوره رود ؛ فرآوری شود و از آن طلا به دست آید، در کار بنایی و ساختمان سازی مورد استفاده قرار گیرد!
از همه حرفها و سخن ها که بگذریم، کلام مقام معظم رهبری درباره نقاط ستایش برانگیز جوان واقعاً شنیدنی است. ایشان با تأکید بر اینکه اگر ما یک فهرست صد نقطهای (از نقاط ستایشبرانگیز شخصیت جوان) را هم فراهم کنیم، باز زیادی نرفتهایم، به شش مورد کلیدی اشاره میکنند که عبارتند از حق جویی و حق خواهی، اصلاح طلبی، نیروی جوانی و ابتکار، توجه به تکلیف، آمادگی برای خودسازی و توجه به هویت جمعی!
چنانچه ملاحظه میکنید اگر در بررسی شخصیت جوان، فقط و فقط به همین نکات بسنده کنیم، باز هم جوان، مهم، ارزشمند و قابل ستایش است.
هر چند میتوان به این موارد، نکات دیگری چون صداقت، خلاقیت و پویایی، ریسک پذیری، تحمل و بردباری، تحلیل گرایی و سخت پسندی، روحیه مشارکت جمعی، آرمانگرایی و کمال خواهی و رؤیا پردازی، شجاعت و دلیری و نوعدوستی و ... را نیز افزود.
ناگفته نماند صرف نظر از قبول و یا عدم قبول چنین سردرگمیهایی در دانشجویان و نسل جوان من معتقدم بخش عظیمی از این موارد با ارتباط مؤثر ما با آنان سامان خواهد یافت.
اساتید بزرگوار مستحضرند که وقتی من حرف از ارتباط مؤثر میزنم این به معنای رابطه استاد و شاگردی صِرف، آن هم فقط در کلاس درس نیست. بلکه به معنای شناخت ویژگیها، علائق و دغدغههای دانشجو، و تسلط نسبی بر موقعیت و وضعیت اوست. چیزی که من دوست دارم نام آن را «ارتباط جامع انسانی» بنهم.
من گاهی سر کلاس با دانشجویانی مواجه شده ام که همچون مرغ پرکَنده، پر از استرس و اضطراب هستند. شاید از کلاس وحشت کرده و یا هنوز با فضای درس و دانشگاه انس نگرفتهاند!
حتی بالاتر بگویم به نظر من بخشی از برنامهریزی پنهان، باید مختص دانشجویانی باشد که مستقیم از دبیرستان به دانشگاه آمده و تصور درستی از دانشگاه ندارند.
گاهی در کلاسهای درس با شاگردانی روبرو شدهام که اولین و بدیهی ترین آداب ارتباط اجتماعی را نمیدانند. نه اینکه خدای ناکرده غرض ورزیکنند؛ نه! با این مفاهیم در دورههای پیشین زندگی خود مواجه نشدهاند. دانشجویانی که نام استاد را غیر محترمانه صدا میزنند. دانشجویانی که درنزده وارد کلاس میشوند، سلام نمیکنند، پشت کفش خود را میخوابانند، دخترانی که با آرایش تند به کلاس می آیند، ناخن خود را بلند نگه میدارند، کفش پاشنه بلند میپوشند، دانشجویانی که سر کلاس قهقهه میزنند، پاهای خود را از کفش در میآورند و ....
از این دست موارد چقدر دیدهایم و دیده اید؟
من معتقدم استاد جماعت هرگز نبایستی حساسیت خویش را در این قبیل مسائل از دست داده، سنسورهای او فاقد گیرایی لازم باشد. اتفاقاً همین موارد است که نقش استاد را به عنوان معلم و مولّد اخلاق و تعلیم و تربیت برجسته و مهم میسازد.
اگر همکاران برای چنین مواقعی برنامهریزی (آشکار یا پنهان) قابل تعمیمی
دارند، حتماً بیان کنند و سایر همکاران را از تجربیات و یافتههای علمی و تجربی خود بهره مند سازند.
***
کشف مدیر کل در کلاس پنجم دبستان!
برنامهریزی پنهان بویژه اگر با هدف ارتقای دانشجو از جهت علمی و فرهنگی انجام پذیرد لوازم و اقتضائاتی دارد که همکاران گرامی به برخی از آنها اشاره نمودند.
بله؛ توجه به نابسامانی و سردرگمیهای دانشجو فوقالعاده مهم است اما مهمتر از آن «دست گرفتن و پا به پا بردن» است.
ما براساس بینش قدیمی و کهن خویش خیال میکنیم چنین امری تنها معطوف به دوران کودکی است ودر نوجوانی و جوانی و حتی بزرگسالی چندان نیازی به آن نیست:
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت
اما شما استادان بزرگوار گواهی میدهید که «آموزش شیوه راه رفتن» یا « طی طریق» در سالهای نوجوانی و جوانی به مراتب مهمتر و اساسی تر از دوران کودکی است. اگر در دوران کودکی دستی میگیریم و پا به پا میبریم برای آن است که کودک زمین نخورد و خدای ناکرده پای او خراشی بر ندارد، اما اگر در دوران جوانی بر چنین امری مراقبت میکنیم، برای آن است که سقوط نکند و آینده خویش و دیگران را به مخاطره نیندازد.
شما بگوئید کدام مهمتر است و کدامیک خطیرتر؟
اما در این دست گرفتن و پا به پا بردن باید کاری کنیم که هم عزت نفس جوان حفظ شود، هم اشتیاق او به علم و دانش فزونی یابد، هم حاضر شود شانه زیر بار مسئولیت نهاده، مسئولانه عمل کند، هم به سرنوشت خویش و کشور اهتمام ورزیده، در راه اعتلای خود و سرزمین خود گامهای مؤثر بردارد.
چنین دانشجویی دیگر سرگرم مسائل بیهوده و پوچ نخواهد شد، عزت خویش را به عنوان انسان خواهد شناخت، مفهوم غور علمی و ارزش دانش را خواهد فهمید و از مبداء جوان خُردِ اندک نزدیک بین به مقصد جوان کلانِ بزرگ آیندهنگر هجرت خواهد نمود.
کاری که ما باید بکنیم اینکه این مفاهیم بلند را در کلاسهای درس خویش و در ارتباطات گسترده خود با دانشجویان و جوانان به گونهای عملی و کاربردی پیاده کنیم.
چندی پیش از یکی از اساتید خوش سابقه و خلاّق شنیدم که میگفت در سالهای گذشته کلاسی داشتم که دانشجویان خیلی خاصی داشت. کسانی که میان کلاس دانشگاه و دبیرستان تفاوتی قائل نشده و از هیچ شلوغ کاری که بچهها معمولاً برای لج کردن با معلم خویش انجام میدهند، دریغ نمیکردند!
سردمدار همه شلوغ ها هم چند نفری بودند که انتهای کلاس نشسته و آن چند میز آخر را مقر فرماندهی و هدایت عملیات خود نموده بودند!
کلاس که تمام شد گفتم با آن بروبچههای آخر کلاس چند دقیقهای کار دارم. همه رفتند و آنها بر جای ماندند، کنارشان نشستم و شروع به تعریف و تمجید آنان نمودم.
( با این فرض که ناآرامترین و ناهنجارترین آدمها نیر قطعاً و یقیناً چیزهایی برای دیده شدن و تعریف کردن دارند)
... و آهسته آهسته بحث را بردم به سمتی که من به خاطر ارزشی که برای شما قائلم و اعتماد و اطمینانی که به ظرفیتها و قابلیتهای شما دارم، میخواهم در اداره کلاس از شما کمک بگیرم. از این پس کنترل کلاس و آماده سازی آن برای اینکه به محیط مطبوعی برای درس و بحث تبدیل شود با شما!
آنچه از من بر می آید اینکه کلاس را به شما واگذار کنم تا مسئولیت اداره آن را عهدهدار شوید! و آنچه از شما بر میآید اینکه کلاس قابل قبولی در تراز دانشگاه به من ارائه کنید.
همکاران عزیر؛ خدا میداند این کار چه شوق و اشتیاقی در آنها ایجاد کرد، دانشجویانی که خود بخش عمدهای از بیاخلاقی و بیمسئولیتی در کلاس به شمار میآمدند، هم از جهت علمی پیشرفت کردند، هم با تلاش ارزشمند خویش از آن کلاس، کانونی برای محبت و صمیمیت و فراگیری علم و دانش بوجود آوردند.
ما وارثان روزگاری هستیم که اسلام و تمدن اسلامی زوایای گوناگون افکار انسانها را در جای جای دنیا در نوردیده و علم و دانش از آبشخور کتابهای ارزشمند مسلمانان در گوشه جهان پراکنده میشد؛
اسلام در آن روزگار، نه با سرنیزه و شمشیر، بلکه با حربه تفکر و دانش به جنگ تاریکیها و تعصبها برخاسته و خود به عنوان مکتبی انسان پرور قد علم کرده بود.
اما چه شده است که امروزه غربیها به ویژه اروپاییها گوی سبقت را در جهت پیشرفت علمی از ما ربوده و با تکنولوژی و فناوریهای نوین خویش، چهره عالم را دگرگون کردهاند؟
قطعاً یکی از علل مهم آن هدف گذاری و برنامهریزی نخبگان این کشورها برای رشد و اعتلای جوانان و دانشجویان شان بوده است. برنامه ریزی که به سخت کوشی محققان اروپایی در غور علمی و رشد تحقیقات و پژوهشهای بنیادین انجامیده است.
دکتر عبدالحسین خسروپناه رئیس مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران در بحثی که در نشست تخصصی استادان دانشگاهها در تاریخ دوازدهم اردیبهشت 1395 در دانشگاه شهید بهشتی ایراد نمود، از بخش کوچکی از این تلاشها و کوششهای مستمر پرده برداشت.
او می گفت ما چندی پیش میزبان یک اندیشمند و محقق ایتالیایی بودیم که به همراه یک تیم 15 نفر از محققان این کشور برای بحث و بررسی مطالعات الهیات بویژه کتاب شفای بوعلی سینا به ایران سفر کرده بود.
این اندیشمند ایتالیایی به خود من گفت ما میدانیم 240 نسخه گوناگون از کتاب شفا در دنیا وجود دارد. با تلاشهایی که محققان ما کردهاند 200 نسخه از این کتابها را یافتهایم و اکنون در نقاط مختلف دنیا در پی یافتن آن 40 نسخه دیگریم.
ما تمامی این نُسخ را خواهیم یافت. آنها را ترجمه و تصحیح میکنیم. همه نسخهها را با هم تطبیق خواهیم داد و تحقیقی فراگیر و ارزشمند درباره این اثر بیبدیل ابن سینا به جهانیان ارائه خواهیم کرد.
بیتردید هر کشوری برای هدایت و اعتلای جوانان خویش چنین برنامهریزی کند، به زودی میوه شیرین کامیابی را خواهد چشید.
از بحث اصلی خویش فاصله نگیریم. ما برای برنامهریزی پنهان، برای دست گرفتن از جوان و پا به پا بردن او تا مرزهای پیشرفت و موفقیت لازم نیست همواره دست به کارهای خارق العاده بزنیم.
لازم نیست فیل هوا کنیم، جادو کنیم و یا بساط شعبده بازی راه بیندازیم.
فقط کافی است کمک کنیم، راه را باز کنیم و اجازه دهیم جوان مکنونات قلبی خود را به منصه ظهور رساند. جایی که لازم است او را تشویق کنیم، موانع اصلی را از سر راه او برداریم، اگر زمین خورد، در راه برخاستن یاور او باشیم و اگر حرکت کرد، با تکان دادن دستی، یا غریو شادی و هورایی بر سرعت حرکتش بیفزاییم.
و صد حیف که ما گاهی از همین اندازه کوشش ناچیز نیز دریغ می کنیم!
دوستان و همکاران گرامی؛ بعضی چیزها باور کردنی نیست، اما هست!
معلم بازنشستهای به من گفت روزی تلفن منزل ما زنگ خورد، گوشی را برداشتم، مردی که از صدایش میشد حدس زد پنجاه سالی دارد و به مرحله میانسالی رسیده است نام مرا برد و سئوال کرد که آیا این شماره را درست گرفته است؟!
وقتی من پاسخ او را گفته، اطمینان دادم که خودم هستم،گفت من مدیرکل برق منطقه استان ... هستم. سپس ادامه داد که من سالها پیش شاگرد شما بودم و حدود سه سال است که در حال جستجو برای یافتن شمارهای از شما هستم.
او آنگاه به خاطرهای اشاره کرد که مرا در جای میخکوب کرد. گفت شما معلم کلاس پنجم من بودید. روزی شما سئوالی از دانشآموزان پرسیدید، کسی جواب نداد. من قدری فکرکردم وپاسخ پرسش شما را دادم. خوب به یاد دارم شما گفتید: احسنت ... احسنت! بعد سربلند کرده، با نگاهی نافذ به من گفتید تو چیزی میشوی!
آن حرف شما سالهای سال است که در گوش من زنگ میزند. من دائم در طول زندگی دنبال آن بودم که چیزی بشوم. اینکه آیا به آرمانی که شما آن روز در ذهن خود داشتید، رسیدهام یا نه؛ نمیدانم. اما میدانم که وقتی معلمی به دانشآموز خود و استادی به دانشجوی خود میگوید: تو چیزی میشوی! او را به مسیری سوق داده است که مقصدی جز چیزی شدن! در انتظار او نیست.
*عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و معارف اسلامی