خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 10

مرده آنست که دستش بزني جم نخورد!

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
کد خبر: ۱۲۷۶۷۷
|
۰۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۰ 27 October 2010
|
14871 بازدید
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.


آبگوشت جبهه اي

شلمچه بودیم! بی سیم زدیم به حاجی كه: «پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت: «كم كم آبگوشت میرسه!». دلمون رو آبنمك زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، كه یكی از بچه‌ها داد زد: اومد! تویوتای قاسم اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و روبرومون ایستاد. قاسم ، زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورش و پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «تصادف كردم.»
گفتيم: «خب غذا كو؟»
گقت: «جلو ماشینه.»

در تویوتا رو به زور باز كردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشت‌ها ریخته بود كف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می‌رفتیم، كه قاسم از كنار تانكر آب، داد زد: « نخورید! نخورید! داخلش خرده شیشه است.»
با خوش فكری مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشت‌ها رو صاف كردیم. خوشحال بودیم و می‌رفتیم طرف سنگر كه دوباره گفت :«نبرید! نبرید! نخورید!».
گفتیم : «صافشون كردیم».
گفت: «خواستم شیشه‌ها رو در بیارم، دستم خونی بود، چكید داخلش.»
همه با هم گفتیم: اَه ه ه !!. مرده شورتو ببرن قاسم!». و بعد ولو شدیم روی زمین.
احمد بسته نون رو  با سرعت آورد و گفت: «تا برای نون‌ها مشكلی پیش نیومده بخورید!»
بچه‌ها هم  مثل جنگ زده‌ها حمله كردن به نون ها...
*برگرفته از وبلاگ یاران نور


قور قور يا القور القور؟

شهيد «حمزه بابايي» همراه عده‌اي از رزمندگان، به منطقه‌ي عملياتي بدر رفته بودند. نمي‌دانستند منطقه خودي است يا تحت تصرف دشمن، پس از مدتي جست‌وجو به نتيجه‌اي نرسيدند. كم‌كم‌ بچه‌ها روحيه‌هايشان را نيز از دست مي‌دادند. «حمزه بابايي» كه استاد تقويت روحيه‌ بود، به شوخي رو به بچه‌ها كرد و گفت: «يك راه شناخت خيلي خوب پيدا كردم.»
همگي خوشحال دورش جمع شدند و سؤال كردند: «هان بگو. از كجا مي‌شود فهميد وضعيت منطقه را؟»
او در حالي كه مي‌خنديد، گفت: «از صداي قورباغه‌ها! اگر موسيقي آن‌ها در دستگاه شور باشد، يعني «قور قور» بكنند، منطقه خودي است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و «القور، القور» بكنند، منطقه در تصرف دشمن است.»
لبخند روي لبان همه نقش بست.


مرده آنست که دستش بزني جم نخورد!

توی یکی از عملیاتها برادری مجروح شد و به حالت اغما و از خود بی خودی می‌افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می‌کرده و به معراج می‌برده از راه می‌رسد و او را قاطی بقیه می‌اندازد بالا و گاز ماشین را می‌گیرد و دبرو!

راننده آمبولانس در آن جنگ و گریز تلاش می‌کرد که خودش را از تیر رس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ می‌داد تا تو چاله چوله‌های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می‌آید و یکدفعه خود را در جمع شهدا می‌بیند.
اول تصور می‌کند که ماشین دارد مجروح به پست امداد می‌برد اما خوب که نگاه می‌کند می‌بیند انگار همه برادرا شهید شده‌اند. دستپاچه می‌شود و هراسان می‌نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می‌کند به داد و فریاد کردن که: «برادرا برادرا! منو کجا می‌برین من شهید نیستم نگه دار می‌خوام پیاده شم منو اشتباهی سوار کردین نگه دار طوریم نیست...»

راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بود با همان لحن داش مشتی اش می‌گوید: «تو هنوز بدنت گرم است، حالیت نیست، تو شهید شدی. دراز بکش به کارمون برسیم!!!»
اين برادر مجروح برايمان تعريف مي كرد: «راننده با حال این حرفها را آنقدر جدی می‌گفت که داشت باورم مي شد، شهید شده ام.»


رسد آدمي‌ به جايي كه به جز خدا نبيند

بعدازظهر بود و گرماي جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر استراحت مي‌كرد. آن‌قدر كه جاي سوزن انداختن نبود. اگر مي‌خواستي از اين سر چادر به آن سر چادر سراغ وسايلت بروي، بايد بال در مي‌آوردي و از روي بچه‌ها پرواز مي‌كردي.
با اين حال بعضي‌ها سرشان را مي‌انداختند پايين و از وسط جمعيت رد مي‌شدند و دست و پا و گاهي شكم بسياري را هم لگد مي‌كردند و اگر كسي بلند مي‌شد ببيند كيست و دارد چه كار مي‌كند. برمي‌گشتند و مي‌گفتند: «رسد آدمي‌ به جايي كه به جز خدا نبيند.»
آنها هم دوباره روانداز را روي صورتشان مي‌كشيدند و لبخندزنان مي‌خوابيدند.

ادامه دارد...
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۴۹ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۵
دستتون درد نکنه ... خیلی بخش جالب و بدرد بخوری است. خاطراتمان را زنده می کند و دلمان را جلا می دهد. دلم برای آن روزهای طلایی و ناب تنگ می شود وقتی این خاطرات را می خوانم. پیشنهاد می کنم یک بخش جداگانه در ستون سمت راست را به این امر اختصاص دهید. با تشکر
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۵۸ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۵
اون جک وسطی خیلی خنده دار بود . ممنون
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۷:۴۹ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۶
اين بيت شعر را حدود 30 سال پيش در مدرسه وزمان جنگ تحميلي سرودم
سعديا مرد دكاندار نميرد هرگز
مرده ان است كه دستش بزني جنب نخورد
در مصراع اول منظور اين بود كه مغازه دار هيچ وقت مشكلي جدي مالي برايش پيش نخواهد امد واجناس خود را به نرخ روز مي فروشد وفقط كساني درآمد ثابت دارند دچار مشكل خواهند شد ومصراع دوم هم كه نياز به توضيح بيشتر ندارد
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۰۰ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۶
گذشت آن زمان كه آن سان گذشن،، ياد آن روزها ياد باد....................
احسان پرسا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۵۳ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۶
خداحفظت کنه آقای سعیدی راد
با خوندن خاطره آخری اشک تو چشمام جمع شد ..
کجایند مردان بی ادعا ..
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟