هرچند به زعم برخی مسأله مداخله نظامی در سوریه برای آمریکا و متحدان اروپاییاش در قالب ناتو به تازگی به امری جدی و برنامه اساسی مبدل شده، شواهد نشان میدهد حمله به سوریه، رویداد برنامه ریزی شده بوده که حتی تدارک تبلیغاتی سنگینی برایش در نظر گرفته شده بوده و مصداق چنین جنگ حساب شدهای، فیلم «فصل شکار / Killing Season» ساخت سینمای بلژیک است که رسماً تبلیغ حمله به سوریه با تشبیه این جنگ به حمله به صربستان میکند.
به گزارش «تابناک»، هرچند «فصل شکار / Killing Season» با پرچم بلژیک ساخته شده، تهیه کننده اصلی آن «Millennium Films» است که خود بخشی از کمپانی مشهور «Nu Image» به شمار ميرود که مالکش «آوینام لرنر / Avi Lerner» متولد اسرائیل است. این کمپانی البته سرمایهگذار فیلمهای مشهوری بوده که «Rambo»، «The Expendables» و «Olympus Has Fallen» را بیش از ديگران شنیدهاید، ولي آنچه مشخص است، این مجموعه روی پروژهای که از آغاز شکستش مشخص است، سرمایه گذاری نمیکند؛ اتفاقی که به طرز غریبی درباره «فصل شکار» رخ داده است.
این فیلم که نخستین بار ۲۵ جولای ۲۰۱۳ مصادف با سوم مرداد ماه ۱۳۹۲ در سرزمینهای اشغالی فلسطین اکران شد، چهرههای مطرحی همچون «رابرت دنیرو» و «جان تراولتا» را به عنوان کاراکترهای محوری در کستینگ خود جای داده اما نبود یک داستان منسجم و کارگردانی که حرف تازهای برای گفتن داشته باشد در کنار تبلیغ و توجیه بسیار روشن «موشکهای حامل صلح طلبی ناتو» باعث شده مخاطبی با اندک قدرت تحلیل، نتواند به این فیلم تنها به عنوان یک فیلم اکشن که تلاش شده خوش ساخت و مخاطب پذیر باشد، بنگرد.
این البته تنها نظر مخاطبانی نیست که به این فیلم امتیاز ۲.۷ از ۱۰ دادهاند، بلکه تماشاچیان حرفهای نیز به این فیلم به طور متوسط امتیاز ۵.۳ دادهاند که امتیاز پایینی است و نشان میدهد این فیلم که تنها بازیهای دنیرو پیش میبردش، فاقد انتظارات برای یک اثر متوسط است. در فیلم تلاش میشود با به تصویر کشیدن سوریه حین و در انتهای ماجرا در قالب تصاویر خبری تلویزیونی، چنین به مخاطب القا شود که ناتو برای نجات مردمِ مسلمان سوریه، قصد حملهای مشروع به این کشور را دارد که البته صداقت این ادعا برای ناظران مشخص است.
در همین رابطه «بانی فیلم» مطلبی را از مجله معتبر سینمایی «ورایتی» نقل کرده که دقیقاً ضعیف بودن و تبلیغاتی بودن و حتی عجیب بودن حضور دنیرو در این فیلم را به نقد کشیده است. در این مطلب آمده است: فيلم جديد «فصل كشتار» كه نخستين نمايش بينالمللياش را در فستيوال اخير كارلو ويواری در كشور چك تجربه كرد و از اواخر تابستان امسال در سطح جهان اكران عمومي ميشود، بيشتر نان شهرت دو ستاره نخست خود رابرت دونيرو و جان تراولتا را ميخورد؛ اما صرفنظر از آن مشخص نيست چطور اين دو بازيگر پرطرفدار پذيرفتهاند در فيلمي بازي كنند كه شلوغ ولي فاقد اساسي منطقي است و مارك استيون جانسون در مقام كارگردان آن نتوانسته است ساماني معقول به آن بدهد.
شايد به همين دليل باشد كه تراولتا در هفتههاي اخير در مجامع متعددي ظاهر شده و كوشيده است با تبليغ پيرامون Killing season حضور خود در آن توجيه كند، ولي حتي حضور اين فيلم در جشنوارهاي با رويكرد شديد فرهنگي مانند كارلو ويواري نيز خلاف تم قصه و در تضاد با ويژگيهاي فيلم است كه هدف خلق هيجان با هر ابزاري را تعقيب ميكند.
تراولتا در فستيوال كارلو ويواری شيطاني غيرقابل مهاردونیرو و تراولتا در این فیلم دو کهنهکار جنگهای بالکان هستند که کل اروپا را در دهه ۱۹۹۰ به تیرگی کشاندند. دونیرو بازيگر رل یک سرهنگ آمریکایی است و تراولتا نیز در قالب یکی از سربازان صربی به نام scorpions ظاهر میشود. شیطان در وجود هر دو نهفته و از آغاز مشخص است که راهی برای مهار آن نیافتهاند.
در سکانسهای اولیه، جنایات خلق شده در کشورهای منطقه بالکان اروپا و به ویژه بوسنی در دهه ۱۹۹۰ به تصویر کشیده میشود و در همین مقطع از فیلم ادعا میشود که نیروهای ناتو آن دسته از جنایتکاران صرب را که کارهایشان نابخشودني بوده، راساً و با اعدامهای سریع از صحنه خارج میکنند و در راه آزادسازی مناطق تسخیر شده توسط آنها از هیچ خشونتی که کمتر از کارهای خود صربها هم باشد، ابایی ندارند.
او نمرده استدر ميان افسران صربستاني اميل كواچ (با بازي جان تراولتا) هم ديده ميشود كه وقتي سرهنگ بنجامين فورد (دونيرو) به روي او آتش ميگشايد، به نظر ميرسد كه مرده است اما اين گونه نيست و او زنده ميماند تا بعدا به دنبال اعدام كننده خود برود. فورد كم حرف و مرموز نيز زخمهايي از زمان حضورت در بوسني دارد و در نتيجه مثل سربازان خطاكار صربستاني ترجيح ميدهد در خفا زندگي كند و مقابل چشمها نباشد و زندگي زناشويياش هم پايان يافته و غلبه بر درد آن نيز براي او سخت است.
در چنين فضايي كواچ با آن سر تراشيده و ساز و برگي كه بيشباهت به قرن وسطي نيست، در اطراف كوههاي اپالاچيا به دنبال فورد ميگردد تا با گلولههايي خلاصش كند ولي در ادامه قصه ميبينيم كه اين دو نفر وجوه مشترك متعددي دارند و اگر زندگي و سياست مسير ديگري را براي اين دو برميگزيد، دوستان نزديكي براي يكديگر ميشوند.
كمترين آرامشآن گاه در سه چهارم بعدي فيلم بار اكشن و برخوردها در فيلم بالا ميگيرد و با ياري اسپشيال افكت ماجراها تندتر ميشود و آرامش به حداقل ميرسد و در مقطع بعدي، دو چهره اصلي با يكديگر همراهند و شايد براي آنها مدتي طول ميكشد تا واقعاً دريابند طرف مقابل كيست و هدف مشتركشان چه كسي است و راه درست در اين ميان كدام است. شايد بينندهها به ياد داستان برخورد جاسوسهاي چند جانبه با يكديگر بيفتند و زمانهايي را به ذهن بياورند كه در يك داستان كميك استريپي هيچ كس به درستي و عميق فكر نميكند و فقط خود حركت، شرط است.
تندي و غلظت صحنههاي اين بخش از فيلم در حدي بالاست؛ مثل نمايي كه در آن فورد مجبور ميشود، قطعهاي نخ ضخيم را از ميان ساعد تيرخورده و سوراخ شدهاش عبور دهد و يا صحنهاي كه كواچ خونآلود براي زدودن آثار زخمها و ميكروبها از خود از نوعي آب تيره رنگ و آلوده استفاده ميكند و بدتر از همه اين كه مسيرهاي بعدي حركت اين دو مرد نيز مساعدتر از قبليها نشان نميدهد.
غيرقابل دركبا این اوصاف، پایان خوش قصه و فرجام مثبت این ماجراها در تضاد با چیزی است که در قصه دیدهایم. شاید کوئنتین تارانتینو معروف نیز برای یافتن راهحلها و اتفاقاتی که در طول فیلم ببینیم، مشکلی داشت و بحثها و نطق و گفتوگوهایی گاه فیلسوفوار دو کاراکتر اصلی با یکدیگر چیزی نیست که بتوان حتی در مسیر چنین قصهای آن را درک کرد. سناریوی این فیلم را اوان داگرتی نوشته که «سفید برفی و شکارچی» هم محصول کار او بوده است.
این قصه ابتدا shrapnel نامیده شده بود و پیرامون رخدادهاي دهه ۱۹۷۰ و درباره یک سرباز پرتجربه آمریکایی بود که برای درمان ساق پای مجروحش یک قطعه فلز در آن کارگذاری شده است و همچنین یک افسر زمان آلمان نازی را هم در بطن قصهاش داشت و نخست قرار بود جان مک تیرنان آن را کارگردانی کند. شاید اگر آن تیم و روح و قصه حفظ میشد، فیلم بهتری در قیاس با محصول کنونی عرضه میشد، زیرا مارک استیون جانسون در مقام کارگردان اثر فعلی از کلیشهای آشنای این سبک از فیلمسازی بیش از اندازه تبعیت میکند و چیز تازهای را به بینندگان نمیدهد.
مناظری زیباهر دو بازیگر اصلی و معروف فیلم خسته و نالان نشان میدهند؛ اما این حداکثر چیزی است که در رل این قصه و فضا میتوان از این بازیگران توقع آن را داشت. شاید زیباترین اشیا و چیزها در این فیلم، کوهها و مرغزارهای ایالت جورجیا باشد و البته موسیقی متن کریستوفر یانگ نیز بر هیجان و غنای کار افزوده است، ولی آنجا که قصه باید یاری و همراهی میکرد تا فیلم بهتر از آنجا شود که میبینیم، اثری از این همراهی نیست.
ضمن دعوت به ديدن خلاصه این فیلم با در نظر گرفتن نمادهای مشخص در آن، تنها این پرسش را پیش میکشیم که با توجه به روند طولانی بازنویسی سناریو و پیشتولید و تولید یک فیلم اکشن آن هم در چند لوکیشن در چند کشور، «فصل شکار» برای ناتو در سوریه از کی آغاز شده است؟!